دلم از نیستی چو ترسانیست
|
|
تنم از عافیت هراسانیست
|
در دل از تف سینه صاعقهییست
|
|
بر تن از آب دیده توفانیست
|
گه دلم باد تافته گوییست
|
|
گه تنم خم گرفته چوگانیست
|
موی چون تاب خورده زوبینی است
|
|
مژه چون آب داده پیکانیست
|
روز در چشم من چو اهرمنیست
|
|
بند بر پای من چو ثعبانیست
|
همچو لاله ز خون دل روییست
|
|
چون بنفشه ز زخم کف رانیست
|
زیر زخمی ز زخم رنج و بلا
|
|
دیده پتکی و فرق سندانیست
|
راست مانند دوزخ و مالک
|
|
مر مرا خانهیی و دربانیست
|
گر مرا چشمهیی است هر چشمی
|
|
لب خشکم چرا چو عطشانیست؟
|
بر من این خیره چرخ را گویی
|
|
همه ساله به کینه دندانیست
|
نیست درمان درد من معلوم
|
|
نیست یک درد کش نه درمانیست
|
نیست پایان شغل من پیدا
|
|
نیست یک شغل کش نه پایانیست
|
عجبا این چه شوخ دیده تنی است
|
|
ویحکا این چه سخت سر جانیست
|
من نگویم همی که محنت من
|
|
از فلانیست یا ز بهمانیست
|
نیست کس را گنه، چو بخت مرا
|
|
طالعی آفریده حرمانیست
|
نیست چاره چو روزگار مرا
|
|
آسمانی فتاده خذلانیست
|
نه از این اخترانم اقبالیست
|
|
نه از این روشنانم احسانیست
|
تیز مهری و شوخ برجیسی است
|
|
شوم تیری ونحس کیوانست
|
گرچه در دل خلیده اندوهیست
|
|
ورچه بر تن دریده خلقانیست،
|
نه چو من عقل را سخن سنجی است
|
|
نه چو من نظم را سخن دانیست
|
سخنم را برنده شمشیریست
|
|
هنرم را فراخ میدانیست
|
دل من گر بخواهمش بحریست
|
|
طبع من گر بکاومش کانیست
|
طبع و دل خنجری و آینهییست
|
|
رنج و غم صیقلی و افسانیست
|
تا شکفته است باغ دانش من
|
|
مجلس عقل را گل افشانیست
|
لعبتانی که ذهن من زادهست
|
|
لهو را از جمال کاشانیست
|
نیست خالی ز ذکر من جایی
|
|
گرچه شهریست یا بیابانیست
|
نکتهای راندهام که تالیفی است
|
|
قطعهیی گفتهام که دیوانیست
|
بر طبع من از هنر نونو
|
|
هر زمانی عزیز مهمانیست
|
همتم دامنی کشد ز شرف
|
|
هرکجا چرخ را گریبانیست
|
گر خزانیست حال من شاید
|
|
فکرت من نگر که نیسانیست
|
ور خرابیست جای من چه شود
|
|
گفتهی من نگر که بستانیست
|
سخن تندرست خواه از من
|
|
گرچه جان در میان بحرانیست
|
تجربت کوفته دلیست مرا
|
|
نه خطایی در او نه طغیانیست
|
قیمت نظم را چو پرگاریست
|
|
سخن فضل را چو میزانیست
|
انده ار چه بدآزمون تیریست
|
|
صبر تن دار نیک خفتانیست
|
ای برادر برادرت را بین
|
|
که چگونه اسیر ویرانیست
|
بینواییست مانده بر سختی
|
|
بانوا چون هزار دستانیست
|
تو چنان مشمرش که مسعودیست
|
|
با دل خویش گو مسلمانیست
|
مانده در محکم و گران بندیست
|
|
بسته در تنگ و تیره زندانیست
|
اندر آن چه همی نگر امروز
|
|
کاو اسیر دروغ و بهتانیست
|
گر چنین است کار خلق جهان
|
|
بد پسندیست، نابسامانیست
|
سخت شوریده کار گردونیست
|
|
نیک دیوانه سار کیهانیست
|
آن بر این بیهوا چو مفتونیست
|
|
و این بر آن بیگنه چو غضبانیست
|
آن به افعال صعب تنینی است
|
|
و این به اخلاق سخت شیطانیست
|
آن لجوجیست سخت پیکاریست
|
|
و این رکیکیست سست پیمانیست
|
هرکسی را به نیک و بد یک چند
|
|
در جهان نوبتی و دورانیست
|
مقبلی را زیادتیست به جاه
|
|
مدبری را ز بخت نقصانیست
|
آن تن آسوده بر سر گنجیست
|
|
و این دل آواره از پی نانیست
|
هر کجا تیز فهم داناییست
|
|
بندهی کند فهم نادانیست
|
تن خاکی چه پای دارد کو
|
|
باد جان را دمیده انبانیست
|
عمر چون نامهییست از بد و نیک
|
|
نام مردم بر او چه عنوانیست
|
تا نگویی چو شعر برخوانم
|
|
کاین چه بسیار گوی کشخانیست
|
کردهام نظم را معالج جان
|
|
ز آن که از درد دل چو نالانیست
|
کز همه حاصلی مرا نظمیست
|
|
وز همه آلتی مرا جانیست
|
مینمایم ز ساحری برهان
|
|
گرچه ناسودمند برهانیست
|
بخرد هر که خواهدم امروز
|
|
خلق را ارز من چه ارزانیست
|
تو یقین دان که کارهای فلک
|
|
در دل روز و شب چو پنهانیست
|
هیچ پژمرده نیستم که مرا
|
|
هر زمان تازه تازه دستانیست
|
نیک و بد هرچه اندر این گیتی است
|
|
به خرابیست یا به عمرانیست،
|
آدمی را ز چرخ تاثیریست
|
|
چرخ را از خدای فرمانیست
|
گشته حالی چو بنگری، دانی
|
|
که قوی فعل حال گردانیست
|