شبی چون شام در فریاد و زاری
|
|
به صبح آوردم اندر نوحه کاری
|
صباحی ناگهانم خواب بربود
|
|
زمانی جانم از زاری بیاسود
|
خرامان آمد اندر خواب نوشین
|
|
خیال آن سهی سروم به بالین
|
مرا دید اوفتاده زار و مدهوش
|
|
ز تاب آتش دل سینه پرجوش
|
در آب دیدهی خود غرق گشته
|
|
جگر در تاب و دود از سر گذشته
|
به جان مجروح و تن بیمار و دل ریش
|
|
به کام دشمنان افتاده بی خویش
|
ز مژگان اشک خونین بر زمین ریخت
|
|
ز روی مهربانی در من آویخت
|
به من میگفت کای خو کرده با من
|
|
بسی در وصل جان پرورده با من
|
تو آن در عشق رویم داستانی
|
|
تو آن بگزیده یار مهربانی
|
که بی من یکدم آرامت نبودی
|
|
بجز وصلم دگر کامت نبودی
|
کنون چون بیمراد از حس تقدیر
|
|
فتادی در چنین هجران دلگیر
|
در این سرگشتگی چونست حالت
|
|
نمیگیرد ز عمر خود ملالت
|
مرا تا از تو دورم نیست آرام
|
|
جدا ماندم بصد ناکامی از کام
|
خیالی گشتهام در آرزویت
|
|
به جان آمد دلم در جستجویت
|
پریشانحال چون زلف بتانم
|
|
چو چشم مست خوبان ناتوانم
|
نماند از سرو قدم جز خیالی
|
|
نماند از ماه رویم جز هلالی
|
تنم از زندگانی بهرهور نیست
|
|
تو را از حال زار من خبر نیست
|
چو از بوی خیالش جان خبر یافت
|
|
ز بیهوشی زمانی روی برتافت
|
تصور شد دلم را کاین وصال است
|
|
چه دانستم که در خوابم خیال است
|
شدم تا قصهی خود عرضه دارم
|
|
یکایک زخم هجران برشمارم
|
درآمد صالح شوریده در کار
|
|
شدم از س بخت خفته بیدار
|
چو خالی دیدم از دلبر شبستان
|
|
برآمد از دل پر دردم افغان
|
دل مجروح زارم زارتر شد
|
|
درون خستهام بیمارتر شد
|
غم هجران بدو ناگفته ماندم
|
|
چو زلفش زین سبب آشفته ماندم
|
خروشی از من محزون برآمد
|
|
نفیرم از دل پر خون برآمد
|
بجز باد صبا یاری ندیدم
|
|
وز او به هیچ غمخواری ندیدم
|
که راز دل بجانانم رساند
|
|
ز دید دل به درمانم رساند
|
پس از نالیدن و فریاد و زاری
|
|
بدو گفتم ز روی بیقراری
|