من اندر عیش و بختم در کمین بود
|
|
چه شاید کرد چون طالع چنین بود
|
زناگه بخت وارون بر سرم تاخت
|
|
از آن خوش زندگانی دورم انداخت
|
ز هر سو دشمنانم را خبر شد
|
|
حدیث ما به هر جائی سمر شد
|
جهانی را از آن آگاه کردند
|
|
ز وصلش دست ما کوتاه کردند
|
چو خصمان را از این معنی خبر شد
|
|
حکایت بعد از این نوع دگر شد
|
در این معنی بسی تقریر کردند
|
|
به آخر دست این تدبیر کردند
|
که اینجا بودنش کاری است دشوار
|
|
بباید رفتنش زین ملک ناچار
|
بر این اندیشه یکسر دل نهادند
|
|
بر او زین قصه رمزی برگشادند
|
چو بشنید این سخن خورشید خوبان
|
|
ز رفتن شد تنش چون بید لرزان
|
گل اندامم درون پردهی راز
|
|
چو غنچه تنگ خوئی کرده آغاز
|
نفیر و ناله و شیون برآورد
|
|
خروش از جان مرد و زن برآورد
|
فغان بر گنبد گردان رسانید
|
|
صدای ناله بر کیوان رسانید
|
ز هر نوعی بسی در رفع کوشید
|
|
غریمش هر سخن کو گفت نشنید
|
کز اینجا طاقت دوری ندارم
|
|
چنین از عقل دستوری ندارم
|
به پشت بادپائی بر نشاندش
|
|
ز آب دیده در آذر نشاندش
|
براهش با پری همداستان کرد
|
|
پریوارش ز چشم من نهان کرد
|