چو بشنید این سخن را سرو آزاد
|
|
جوابش داد کای فرزانه استاد
|
من آن شمعم که صد پروانه دارم
|
|
کجا پروای این دیوانه دارم
|
ندارد سودی این افسانه گفتن
|
|
حدیث آنچنان دیوانه گفتن
|
به دست خود کسی چون مار گیرد ؟
|
|
غریبی را کسی چون یار گیرد ؟
|
چنان شوریدهای با کس نسازد
|
|
بود چون او که با وی عشق بازد
|
من ار با او بیاری سر در آرم
|
|
دگر پیش کسان چون سر بر آرم
|
چو نادان و خیال اندیش مردیست
|
|
مرا خواهد محال اندیش مردیست
|
کسی کو با چنان آشفته رائی
|
|
نشیند یک زمان روزی به جائی
|
همانا زود دشمن کام گردد
|
|
میان مردمان بدنام گردد
|
بگو لطفی یکی زین کوی برگرد
|
|
چنین تا چند کوبی آهن سرد
|
دلت در عشقبازی ناتمام است
|
|
بهل تا میزند جوشی که خام است
|
ز دلداری که باشد دلپذیرت
|
|
اگر البته باشد ناگزیرت
|
طلب کن همچو خود بیآب و رنگی
|
|
از این دیوانهای بینام و ننگی
|
کزین در برنیاید هیچ کامت
|
|
بسوزد جان در این سودای خامت
|