- ۳۴۱ غیر ازو هر چه هست بازی بود
- ۳۴۲ روزی کنی به سنگ فراقم جدا ز خود
- ۳۴۳ ای کون و مکان از تو، اندر چه مکانی خود؟
- ۳۴۴ در هر ولایتی ز شرف نام ما رود
- ۳۴۵ آن فروغ دیده و آن راحت دل میرود
- ۳۴۶ گفتم: که: بیوصال تو ما را به سر شود
- ۳۴۷ ترا چه تحفه فرستم که دلپذیر شود؟
- ۳۴۸ رخت دل بدزدد نهان شود
- ۳۴۹ هر که او بیدق این عرصه شود شاه شود
- ۳۵۰ در عشق اگر زبان تو با دل یکی شود
- ۳۵۱ فتنه بود آن چشم و ابرو نیز یارش میشود
- ۳۵۲ بی تو دل و جان من زیر و زبر میشود
- ۳۵۳ کو دیدهای که بیتو به خون تر نمیشود؟
- ۳۵۴ شبم ز شهر برون برد و راه خانه نمود
- ۳۵۵ بریدن حیفم آید بعد از آن عهد
- ۳۵۶ گفتی: ز عشق بازی کاری نمیگشاید
- ۳۵۷ تو آن گم کرده را مشنو که بیزاری پدید آید
- ۳۵۸ برین دل هر دم از هجر تو دیگر گونه خار آید
- ۳۵۹ سر زلف خود بگیری همه پیچ و خم برآید
- ۳۶۰ گر آن کاری که من دانم بر آید