دلی که بستهی زنجیر زلف یاری نیست | به پیش اهل نظر هیچش اعتباری نیست | |
سری که نیست در او کارگاه سودائی | به کارخانهی عیشش سری و کاری نیست | |
ز عقل برشکن و ذوق بیخودی دریاب | که پیش زنده دلان عقل در شماری نیست | |
ملامت من مسکین مکن که در ره عشق | به دست عاشق بیچاره اختیاری نیست | |
دگر مگوی که هر بحر را کناری هست | از آنکه بجز غم عشق را کناری نیست | |
ز شوق زلف بتان بیقرار و سرگردان | منم که مثل من آشفته روزگاری نیست | |
اگر ز مستی و رندی عبید را عاریست | مرا از این دو صفت هیچ عیب و عاری نیست |