سحر چون باد عیسی دم کند با روح دمسازی
|
|
هزار آوا شود مرغ سحر خوان از خوش آوازی
|
بده آبی و از مستان بیاموز آتش انگیزی
|
|
بزن دستی و از رندان تفرج کن سراندازی
|
ز پیمان بگذر ای صوفی و درکش بادهی صافی
|
|
که آن بهتر که مستانرا کند پیمانه دمسازی
|
درین مدت که از یاران جدا گشتیم و غمخواران
|
|
توئی ای غم که شب تا روز ما را محرم رازی
|
چو آن مهوش نمیآرم پریروئی به زیبائی
|
|
چو آن لعبت نمیبینم گلندامی به طنازی
|
مرا تا جان بود در تن ز پایت برندارم سر
|
|
گر از دستم بری بیرون و از پایم دراندازی
|
کسی کو را نظر باشد بروی چون تو منظوری
|
|
خیالست این که تا باشد کند ترک نظر بازی
|
چرا از طرهآموزی سیهکاری و طراری
|
|
چرا از غمزهگیری یاد خونخواری و غمازی
|
تو خود با ما نپردازی و بی روی تو هر ساعت
|
|
کند جانم ز دود دل هوای خانه پردازی
|
چو کشتی ضایعم مگذار و چون باد از سرم مگذر
|
|
که نگذارد شهیدان را میان خاک و خون غازی
|
سر از خنجر مکش خواجو اگر گردنکشی خواهی
|
|
که پای تیغ باید کرد مردانرا سراندازی
|