ز لعلم ساغری در ده که چون چشم تو سرمستم
|
|
وگر گویم که چون زلفت پریشان نیستم هستم
|
کنون کز پای میافتم ز مدهوشی و سرمستی
|
|
بجز ساغر کجا گیرد کسی از همدمان دستم
|
اگر مستان مجلس را رعایت میکنی ساقی
|
|
ازین پس بادهی صافی بصوفی ده که من مستم
|
منه پیمانه را از دست اگر با می سری داری
|
|
که من یکباره پیمانرا گرفتم جام و بشکستم
|
مریز آب رخم چون من بمی آب ورع بردم
|
|
ز من مگسل که از مستی ز خود پیوند بگسستم
|
اگر من دلق ازرق را بمی شستم عجب نبود
|
|
که دست از دنیی و عقبی بخوناب قدح شستم
|
چه فرمائی که از هستی طمع برکن که برکندم
|
|
چرا گوئی که تا هستی بغم بنشین که بنشستم
|
اسیر خویشتن بودم که صید کس نمیگشتم
|
|
چو در قید تو افتادم ز بند خویشتن رستم
|
مبر آبم اگر گشتم چو ماهی صید این دریا
|
|
که صد چون من بدام آرد کسی کو میکشد شستم
|
خیال ابرویت پیوسته در گوش دلم گوید
|
|
کزان چون ماه نو گشتم که در خورشید پیوستم
|
چو باد از پیش من مگذر وگر جان خواهی از خواجو
|
|
اشارت کن که هم دردم بدست باد بفرستم
|