نگاری مست لایعقل چو ماهی
|
|
درآمد از در مسجد پگاهی
|
سیه زلف و سیه چشم و سیه دل
|
|
سیه گر بود و پوشیده سیاهی
|
ز هر مویی که اندر زلف او بود
|
|
فرو میریخت کفری و گناهی
|
درآمد پیش پیر ما به زانو
|
|
بدو گفت ای اسیر آب و جاهی
|
فسردی همچو یخ از زهد کردن
|
|
بسوز آخر چو آتش گاهگاهی
|
چو پیر ما بدید او را برآورد
|
|
ز جان آتشین چون آتش آهی
|
ز راه افتاد و روی آورد در کفر
|
|
نه رویی ماند در دین و نه راهی
|
به تاریکی زلف او فرو ریخت
|
|
به دست آورد از آب خضر چاهی
|
دگر هرگز نشان او ندیدم
|
|
که شد در بی نشانی پادشاهی
|
اگر عطار با او هم برفتی
|
|
نیرزیدش عالم برگ کاهی
|