گر تو خلوتخانهی توحید را محرم شوی
|
|
تاج عالم گردی و فخر بنی آدم شوی
|
سایهای شو تا اگر خورشید گردد آشکار
|
|
تو چو سایه محو خورشید آیی و محرم شوی
|
جانت در توحید دایم معتکف بنشسته است
|
|
تو چرا در تفرقه هر دم به صد عالم شوی
|
بودهای همرنگ او از پیش و خواهی بد ز پس
|
|
این زمان همرنگ او شو نیز تا همدم شوی
|
چون نداری ز اول و آخر خبر جز بیخودی
|
|
گر بکوشی در میانه بیخود اکنون هم شوی
|
رنگ دریا گیر چون شبنم ز خود بیخود شده
|
|
تا شوی همرنگ دریا گرچه یک شبنم شوی
|
چیست شبنم یک نم از دریاست ناآمیخته
|
|
گر بیامیزی تو هم در بحر کل بی غم شوی
|
ور در آمیزی ز غفلت با هزاران تفرقه
|
|
چون نتابد بحر صحبت بو که تو محرم شوی
|
دل پراکنده روی از جام جم در آینه
|
|
جز پراکنده نبینی از پی ماتم شوی
|
هیچ نبودی هیچ خواهی شد کنون هم هیچ باش
|
|
زانکه گر تو هیچ گردی تو ز هیچی کم شوی
|
گر تو ای عطار هیچ آیی همه گردی مدام
|
|
ور همه خواهی چو مردان هیچ در یک دم شوی
|