گر چنین سنگدل بمانی تو
|
|
وه که بس خونها برانی تو
|
چه بلایی بر اهل روی زمین
|
|
از بلاهای آسمانی تو
|
از تو صد فتنه در جهان افتاد
|
|
فتنهی جملهی جهانی تو
|
فتنه برخیزد آن زمان که سحر
|
|
فرق مشکین فرو فشانی تو
|
دهن عقل باز ماند باز
|
|
چون درآیی به خوش زبانی تو
|
همه اهل زمانه دل بنهند
|
|
بر امیدی که دلستانی تو
|
خط نویسی به خون ما چو قلم
|
|
سرکشان را به سر دوانی تو
|
سرگرانی و سرکشی چه کنی
|
|
که سبک روحتر از آنی تو
|
باده ناخورده از من بیدل
|
|
با من آخر چه سر گرانی تو
|
چشم من ظاهرت همی بیند
|
|
گرچه از چشم بد نهانی تو
|
اگر از من کنار خواهی کرد
|
|
روز و شب در میان جانی تو
|
گلی از گلستانت باز کنم
|
|
که به رخ همچو گلستانی تو
|
شکری از لب تو بربایم
|
|
که به لب چون شکرستانی تو
|
خون فشانند عاشقان بر خاک
|
|
چون ز یاقوت درفشانی تو
|
چند آخر به خون نویسی خط
|
|
هیچ خط نیز می ندانی تو
|
دل عطار در غمت ریش است
|
|
مرهمی کن اگر توانی تو
|