کاری است قوی ز خود بریدن | خود را به فنای محض دیدن | |
مانند قلم زبان بریده | بر لوح فنا به سر دویدن | |
صد تنگ شکر چشیده هر دم | پس کرده سال از چشیدن | |
این راز شگرف پی ببردن | وانگاه ز خویش پی بریدن | |
صد توبه به یک نفس شکستن | صد پرده به یک زمان دریدن | |
در میکده دست بر گشادن | با ساقی روح می کشیدن | |
در پرتو دوست همچو شمعی | در خود به رسیدن و رسیدن | |
بی خویش شدن ز هستی خویش | در هستی او بیارمیدن | |
همچون عطار عشق او را | بر هستی خویشتن گزیدن |