هر که سرگردان این سودا بود
|
|
از دو عالم تا ابد یکتا بود
|
هر که نادیده در اینجا دم زند
|
|
چو حدیث مرد نابینا بود
|
کی تواند بود مرد راهبر
|
|
هر که او همچون زنان رعنا بود
|
راهبر تا درگه حق گام گام
|
|
هم بره بینا و هم دانا بود
|
هر که او را دیده بینا شد به کل
|
|
در وجود خویش نابینا بود
|
دیده آن دارد که اسرار دو کون
|
|
ذره ذره بر دلش صحرا بود
|
جملهی عالم به دریا اندرند
|
|
فرخ آنکس کاندرو دریا بود
|
تا تو در بحری ندارد کار نور
|
|
بحر در تو نور کار اینجا بود
|
قطرهی بحرت اگر در دل فتاد
|
|
قطره نبود لل لالا بود
|
هر که در دریاست تر دامن بود
|
|
وانکه دریا اوست او از ما بود
|
تا تو دربند خودی خود را بتی
|
|
بتپرستی از تو کی زیبا بود
|
تا گرفتاری تو در عقل لجوج
|
|
از تو این سودا همه سودا بود
|
مرد ره آن است کز لایعقلی
|
|
در صف مستان سر غوغا بود
|
گوی آنکس میبرد در راه عشق
|
|
کو چو گویی بی سر و بی پا بود
|
آن کس آزادی گرفت از مردمان
|
|
کو میان مردمان رسوا بود
|
هر که چون عطار فارغ شد ز خلق
|
|
دی و امروزش همه فردا بود
|