چو تاب در سر آن زلف دلستان فکند
|
|
هزار فتنه و آشوب در جهان فکند
|
چو شور پستهی تو تلخیی کند به شکر
|
|
هزار شور و شغب در شکرستان فکند
|
چو خلق را به سر آستین به خود خواند
|
|
به غمزهشان بکشد خون برآستان فکند
|
چون جشن ساخت بتان را چو خاتمی شد ماه
|
|
که بو که خاتم مه نیز در میان فکند
|
به پیش خلق مرا دی بزد به زخم زبان
|
|
که تا به طنز مرا خلق در زبان فکند
|
بتا ز زلف تو زان خیره گشت روی زمین
|
|
که سایه بر سر خورشید آسمان فکند
|
اگر شبی برم آیی به جان تو که دلم
|
|
بر آتش تو به جای سپند جان فکند
|
دلم ببردی و عطار اگر ز پس آید
|
|
چنان بود که پس تیر در، کمان فکند
|