زلف شبرنگش شبیخون میکند
|
|
وز سر هر موی صد خون میکند
|
نیست در کافرستان مویی روا
|
|
آنچه او زان موی شبگون میکند
|
زلف او کافتاده بینم بر زمین
|
|
صید در صحرای گردون میکند
|
زلف او چون از درازی بر زمین است
|
|
تاختن بر آسمان چون میکند
|
زلف او لیلی است و خلقی از نهار
|
|
از سر زنجیر مجنون میکند
|
آنچه رستم را سزد بر پشت رخش
|
|
زلف او بر روی گلگون میکند
|
این چه باشد کرد و خواهد کرد نیز
|
|
تا نپنداری که اکنون میکند
|
روی او کافاق یکسر عکس اوست
|
|
هر زمانی رونق افزون میکند
|
گر کند یک جلوه خورشید رخش
|
|
عرش را با خاک هامون میکند
|
ذرهای عکس رخش دعوی حسن
|
|
از سر خورشید بیرون میکند
|
از سر یک مژه چشم ساحرش
|
|
چرخ را در سینه افسون میکند
|
یارب ابروی کژش بر جان من
|
|
راست اندازی چه موزون میکند
|
عقل کل در حسن او مدهوش شد
|
|
کز لبش در باده افیون میکند
|
گر سخن گوید چو موسی هر که هست
|
|
دایمش از شوق هارون میکند
|
ور بخندد جملهی ذرات را
|
|
با زلال خضر معجون میکند
|
گر بگویم قطرههای اشک من
|
|
خندهی او در مکنون میکند
|
هر زمان زیباتر است او تا فرید
|
|
وصف او هر دم دگرگون میکند
|