هر که درین دایره دوران کند
|
|
نقطهی دل آینهی جان کند
|
چون رخ جان ز آینه دل بدید
|
|
جان خود آئینهی جانان کند
|
گر کند اندر رخ جانان نظر
|
|
شرط وی آن است که پنهان کند
|
ور نظرش از نظر آگه بود
|
|
دور فتد از ره و تاوان کند
|
گر همه یک مور ادب گوش داشت
|
|
رونق خود همچو سلیمان کند
|
مرد ره آن است که در راه عشق
|
|
هرچه کند جمله به فرمان کند
|
کی بود آن مرد گدا مرد آنک
|
|
عزم به خلوتگه سلطان کند
|
کار تو آن است که پروانهوار
|
|
جان تو بر شمع سرافشان کند
|
راست چو پروانه به سودای شمع
|
|
تیز برون تازد و جولان کند
|
طاقت شمعش نبود خویش را
|
|
روی به شمع آرد و قربان کند
|
عشق رخش بس که درین دایره
|
|
همچو من و همچو تو حیران کند
|
زلف پریشانش به یک تار موی
|
|
جملهی اسلام پریشان کند
|
لیک ز عکس رخ او ذرهای
|
|
بتکدهها جمله پر ایمان کند
|
در غم عشقش دل عطار را
|
|
درد ز حد رفت چه درمان کند
|