گفتم رخ تو بهار خندان منست | گفت آن تو نیز باغ و بستان منست | |
گفتم لب شکرین تو آن منست | گفت از تو دریغ نیست گر جان منست |
□
غم دیدم از آن کس که مرا میباید | ببریدم ازو تا دل من بگشاید | |
نادیدن او مرا همیبگزاید | گرگ آشتیی کنم چه تا پیش آید |
□
گفتم که بیا وعدهی دوشینه بیار | ور نه بخروشم از تو اکنون چو هزار | |
گفتا دهم ای همه جفا ، نک زنهار! | آواز مده که گوش دارد دیوار |
□
صدبار ز من شنیده بودی کم و بیش | کایزد همه را هرچه کنند آرد پیش | |
در کردهی خویش مانده ای ای درویش | چه چون کندی فزون ز اندازهی خویش |
□
یاری بودی سخت بیین و بسنگ | همسایهی تو بهانه جوی و دلتنگ | |
این خو تو ازو گرفتهای ای سرهنگ | انگور ز انگور همیگیرد رنگ |
□
یا ما سر خصم را بکوبیم به سنگ | یا او سر ما به دار سازد آونگ | |
القصه درین زمانهی پرنیرنگ | یک کشته بنام به که صد زنده به ننگ |
□
گویند که معشوق تو زشتست و سیاه | گر زشت و سیاهست مرا نیست گناه | |
من عاشقم و دلم بر او گشته تباه | عاشق نبود ز عیب معشوق آگاه |
□
با من چو گل شکفته باشی گه گه | گاهی باشی چو کارد با گوشت تبه | |
روزی همه آری کنی و روزی نه | یکره صنما بنه مرا بر یک ره |
□
از بهر خدای اگر تویی سرو سرای | یکباره ز من باز مگیر ای بت پای | |
دیدار عزیز کردی ای بارخدای | سیمرغ نهای روی رهی را بنمای |