چون بسیج راه کردم سوی بست از سیستان
|
|
شب همی تحویل کرد از باختر بر آسمان
|
روز چون قارون همینادید گشت اندر زمین
|
|
شب چو اسکندر همیلشکر کشید اندر زمان
|
جامهی عباسیان بر روی روز افکند شب
|
|
برگرفت از پشت شب زربفت رومی طیلسان
|
لشکر شب دیدم اندر جنگ روز آویخته
|
|
همچو برگ زعفران بر گرد شاخ زعفران
|
وز نهیب خواب نوشین ناچشیده خون رز
|
|
چون سر مستان سر هر جانور گشته گران
|
خواب چیره گشته اندر هر سری بر سان مغز
|
|
خواب غالب گشته اندر هر تنی بر سان جان
|
روی بند از روی بگشاده عروسان سپهر
|
|
پیش هر یک برگرفته پردهی راز نهان
|
آسمان چون سبز دریا و اختران بر روی او
|
|
همچو کشتیهای سیمین بر سر دریا روان
|
یا کواکبهای سیم از بهر آتش روز جنگ
|
|
بر زده بر غیبههای آبگون برگستوان
|
گاه چون پاشیده برگ نسترن بر برگ بید
|
|
گه چو لل ریخته بر روی کحلی پرنیان
|
من بیابانی به پیش اندر گرفته کاندرو
|
|
از نهیب دیو دل خوناب گشتی هر زمان
|
سهمگین راهی فرازش ریزهی سنگ سیاه
|
|
پهنور دشتی نشیبش تودهی ریگ روان
|
ریگ او میدان دیو و خوابگاه اژدها
|
|
سنگ او بالین ببر و بستر شیر ژیان
|
گاه رفتن ریگ او چون نشتری در زیر پای
|
|
گاه خفتن سنگ او چون نیش کژدم زیر ران
|
نه ز گیتی غمگساری اندرو جز بانگ غول
|
|
نه ز مردم یادگاری اندرو جز استخوان
|
چون چنین دیدی خرد دایم مرا گفتی همی
|
|
کفرین خواجه منصور حسن بر من بخوان
|
زان درازی راه با دل گفتمی هر ساعتی
|
|
کاین بیابان را مگر پیدا نخواهد بد کران
|
اندرین اندیشه بودم کز کنار شهر بست
|
|
بانگ آب هیرمند آمد به گوشم ناگهان
|
منظر عالی شه بنمود از بالای دژ
|
|
کاخ سلطانی پدیدار آمد از دشت لکان
|
مرکبان آب دیدم صف زده بر روی آب
|
|
پالهنگ هر یکی پیچیده بر کوه گران
|
جانور کش مرکبانی سرکش و ناجانور
|
|
آب هر یک را رکاب و باد هر یک را عنان
|
بر سر آب از بر زین گسترانیده زمین
|
|
و آن زمین از زیر هر ماهی به فریاد و فغان
|
من بدین راه طلسم آگین همیکردم نگاه
|
|
از تفکر خیره مانده همچو شخص بیروان
|
باد میمند آمد و ناگه به رویم بر وزید
|
|
خال و زلف از بوی او همشکل شد با مشک و بان
|
چون مرا دید ایستاده بر کنار رودبار
|
|
گفت ای بی معنی سنگین دل نامهربان
|
خواجه آن خوبی که در میمند با تو کرد باز
|
|
چون نباشی بر ثنایش این زمان همداستان
|
گفتم: ای باد! اینک آنجا رفت خواهم پیش او
|
|
تو مرا از شاعران ناشاکر فضلش مدان
|
باد و من هر دو سوی میمند بنهادیم روی
|
|
و آفرین و یاد کرد خواجه هر یک بر زبان
|
آفرین خواجه منصور حسن فخر زمین
|
|
آفرین خواجه منصور حسن فخر زمان
|
سوی او از شاعران و زایران شرق و غرب
|
|
قافله در قافلهست و کاروان در کاروان
|
یک نسیمست از هوای مهر او باد شمال
|
|
یک دلیلست از عذاب خشم او باد خزان
|
آنکه با حلمش زمین همچون هوا باشد سبک
|
|
وانکه با طبعش هوا همچون زمین باشد گران
|
باغ و راغ از نو بهار خرمی آراستهست
|
|
بزم او را بچگان زایند نو نو هر زمان
|
لالهی خودروی زاید باغ، بچه نو بهار
|
|
نرگس خوشبوی زاید راغ، بچه مهرگان
|
سائل از سیمش همیشه بارور دارد سرین
|
|
زایر از زرش همیشه بارکش دارد میان
|
منزل زوار او بودهست گویی شهر بست
|
|
خانهی بدخواه او بوده ست گویی سیستان
|
کان زمین را سیم روید سنگ و گل تا رستخیز
|
|
وین زمین را مار زاید جانور تا جاودان
|
ای به رزم اندر نبوده همچو تو اسفندیار
|
|
وی به بزم اندر نبوده همچو تو نوشیروان
|
گر ز جود تو نسیمی بگذرد بر زنگبار
|
|
ور ز خشم تو سمومی بر وزد بر هندسان
|
هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح
|
|
زنگیان را شوشهی زرین برآید خیزران
|
تا ز روی بیدلان باشد نشان بر شنبلید
|
|
تا ز روی دلبران باشد نشان بر ارغوان
|
شاد باش و دیر باش و دیر مان و دیر زی
|
|
کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران
|
ترک مه دیدار دار و زلف عنبربوی بوی
|
|
جام مالامال گیر و تحفهی بستان ستان
|