آمد آن نو بهار توبه شکن
|
|
بازگشتی بکرد توبهی من
|
دوش تا یار عرضه کرد همی
|
|
بر من آن عارض چو تازه سمن
|
گفت وقت گلست باده بخواه
|
|
زان سمن عارضین سیمین تن
|
بشکند توبهی مرا ترسم
|
|
چه توان کرد گو برو بشکن
|
توبه را دست و پای سست کند
|
|
لالهی سرخ و بادهی روشن
|
خاصه اکنون که باز خواهد کرد
|
|
سوسن و گل به باغ چشم و دهن
|
باد هر ساعت از شکوفه کند
|
|
پر درمهای نیمکاره چمن
|
باغ بتخانه گشت و گلبن بت
|
|
بادهخواران گلپرست شمن
|
هر درختی چو نوش لب صمنیست
|
|
بر زمین اندرون کشان دامن
|
نبرد دل مرا همی فرمان
|
|
دل چو خر، شد زدست و برد رسن
|
ای دل سوخته به آتش عشق
|
|
مر مرا باز در بلا مفکن
|
سخنان بهار یاد مگیر
|
|
آتش اندر من ضعیف مزن
|
جهد آن کن که مر مرا نکنی
|
|
پیش صاحب به کامهی دشمن
|
صاحب سید آفتاب کفات
|
|
خواجه بوالقاسم احمد بن حسن
|
آنکه تدبیر او سواری کرد
|
|
بر جهان چو کره توسن
|
وهم او بر مثال آهن بود
|
|
دشمنش کوه و دولتش کهکن
|
دشمنان چو کوه را بفکند
|
|
بفکند کوه سخت را آهن
|
دوستان را به تختگاه فکن
|
|
دشمنان را به ژرف چاه فکن
|
چاه کند و گمان ببرد عدو
|
|
کاندر آن چاه باشدش مسکن
|
شب بدخواه را عقوبت زاد
|
|
شب، شنودم که باشد آبستن
|
ایزد این شغلها کفایت کرد
|
|
خواجه ناگفته آنچه گفت سخن
|
دشمنان این ز خویشتن دیدند
|
|
خواجه از صنع ایزد ذوالمن
|
لاجرم دشمنان به زندانند
|
|
خواجه شادان به طارم و گلشن
|
بودنیها همه ببود و نبود
|
|
آنچه بردند بدسکالان ظن
|
بد به بدخواه بازگشت و نکرد
|
|
سود چندان هزار حیلت و فن
|
همچنین باد کار او و مدام
|
|
نرم کرده زمانه را گردن
|
در سرایش همیشه شادی و سور
|
|
در سرای مخالفان شیون
|
نعمت و دولت و سعادت را
|
|
مجلس و خاندان خواجه وطن
|
دو رده سرو پیش او بر پای
|
|
بار آن سروها گل و سوسن
|
گرهی را نهالها ز چگل
|
|
گرهی رانهالها ز ختن
|
زین خجسته بهار یافته داد
|
|
همچو زر هر کسی به هر معدن
|
هر کجا او بود سلامت و امن
|
|
هر کجا دشمنش بلا و محن
|