آن کمر باز کن بتا ز میان
|
|
زین غم و وسوسه مرا برهان
|
من در آن اندهم که رنج رسید
|
|
بر میان تو از کشیدن آن
|
با میانی کزو اثر نه پدید
|
|
چون توانی کشید بار گران
|
هست بر نیست چون توانی بست
|
|
کمر تست هست و نیست میان
|
نه میان داری ای پسر نه دهن
|
|
من نبینم همی ازین دو نشان
|
گر تو گویی روا بود بکنم
|
|
از تن و دل ترا میان و دهان
|
نی حدیث دل از میان بگذار
|
|
نبود خود به دل مرا فرمان
|
دل به مهر امیر دادستم
|
|
کس نگوید که داده باز ستان
|
دل چه باشد کجا امیر بود
|
|
من به راه امیر بدهم جان
|
عضد دولت و مید دین
|
|
میر یوسف برادر سلطان
|
آنکه، همچون به شاه شرق، بدوست
|
|
از همه خسروان امید جهان
|
گفتگویست در میان سپاه
|
|
زو گه و بیگه، آشکار و نهان
|
همه همواره یکزبان شدهاند
|
|
کو خداوند دولتیست جوان
|
کار او بس بزرگ خواهد گشت
|
|
وین پدید آیدش زمان به زمان
|
اختران را عنایتست بدو
|
|
همه بر سعد او کنند قران
|
بخت با ملک میر پیمان بست
|
|
بر مگر داد بخت از این پیمان
|
تا همه کارها به کام کند
|
|
بنماید تمام هر چه توان
|
خشندی شاه جست باید و بس
|
|
تا شود کار چون نگارستان
|
آنچه سلطان کند به نیم نظر
|
|
نکند دولت، این درست بدان
|
ای امیر بزرگوار کریم
|
|
ای سر فضل و مایهی احسان
|
آلت خسروی و پیشروی
|
|
همه دادهست مر ترا یزدان
|
به زبان و به دل زبردستی
|
|
مرد چون بنگری دلست و زبان
|
گر به مردی مراد یابد کس
|
|
تو رسیدی به ملک نوشروان
|
ور ز تیغست ملک را منشور
|
|
جز به منشور ملک را مستان
|
تیغ تو تیزتر ز تیغ ملوک
|
|
تو تواناتر از همه ملکان
|
ملک شاهان بهای تست ملک
|
|
کار ویران کنی تو آبادان
|
کارها کن چنانکه کرد همی
|
|
بیژن گیو و رستم دستان
|
تو از آن هر دوان دلیرتری
|
|
خویشتن را به آرزو برسان
|
از خداوند خسروان درخواه
|
|
تا فرستد ترا به ترکستان
|
که دل و همت تو بس نکند
|
|
به سپاهان و ساری و گرگان
|
دخل گرگان ترا وفا نکند
|
|
با همه دخل بصره و عمان
|
شادمان زی و کامران و عزیز
|
|
وز بد دهر بیگزند و زیان
|
عید قربان خجسته بادت و باد
|
|
دشمنان تو پیش تو قربان
|