جهان را به شمشیر هندی گرفت
|
|
به شمشیر باید گرفتن جهان
|
شهان دگر باز مانده بدو
|
|
بدادند چون سکزیان سیستان
|
ندادند و بستد به جنگی که خاک
|
|
زخون شد در آن جنگ چون ارغوان
|
به تیغ او چنان کرد وایشان چنین
|
|
چه گویی چنین به بود یا چنان
|
هم از کودکی بود خسرومنش
|
|
خردمند و کوشنده و کاردان
|
به بدروز همداستانی نکرد
|
|
که بازوش با زور بود و توان
|
بزرگی و نیکی نیابد هگرز
|
|
کسی کو به بد بود همداستان
|
همه پادشاهان که بودند، زر
|
|
به خاک اندرون داشتندی نهان
|
نبودی به روز و به شب ماه و سال
|
|
جز اندیشه بر گنجشان قهرمان
|
خداوند ما را ز کس بیم نیست
|
|
مگر ز آفرینندهی پاک جان
|
بدین دل گرفتهست گستاخوار
|
|
به زر و به سیم اندرون خان و مان
|
ز بس تودهی زر که در کاخ او
|
|
بهر کنج گنجی بود شایگان
|
کسی کو به جنگ آید آنجا ز جنگ
|
|
چنان باز گردد که سرگشته خان
|
هر آن دودمان کان نه زین کشورست
|
|
برآید همی دود از آن دودمان
|
همی تا به هر جای در هر دلی
|
|
گرامی و شیرین بود سو زیان
|
همی تا ز بهر فزونی بود
|
|
همیشه تکاپوی بازارگان
|
به شادی زیاد و جز او کس مباد
|
|
جهان را جهاندار تا جاودان
|
بد اندیش او گشته در روز جنگ
|
|
چو در کینهی اردشیر اردوان
|
بماناد تا مانده باشد زمین
|
|
بزرگی و شاهی درین خاندان
|