گل بخندید و باغ شد پدرام
|
|
ای خوشا این جهان بدین هنگام
|
چون بنا گوش نیکوان شد باغ
|
|
از گل سیب و از گل بادام
|
همچو لوح زمردین گشته ست
|
|
دشت همچون صحیفهای ز رخام
|
باغ پر خیمههای دیبا گشت
|
|
زندوافان درون شده به خیام
|
گل سوری به دست باد بهار
|
|
سوی باده همیدهد پیغام
|
که ترا با من ار مناظره ایست
|
|
من به باغ آمدم به باغ خرام
|
تا کی از راه مطربان شنوم
|
|
که ترا می همیدهد دشنام
|
گاه گوید که رنگ تو نه درست
|
|
گاه گوید که بوی تو نه تمام
|
خام گفتی سخن، ولیکن تو
|
|
نیستی پخته، چون بگویی خام
|
تو مرا رنگ و بوی وام مده
|
|
گر ز تو رنگ و بوی خواهم وام
|
خوشی و رنگ و بوی هیچ مگیر
|
|
نه من ای می حلالم و تو حرام
|
تو چه گویی، کنون چه گوید می
|
|
گوید: ای سرخ گل! فرو آرام
|
با کسی خویشتن قیاس مکن
|
|
که ترا سوی او بود فرجام
|
خویشتن را مده به باد که باد
|
|
ندهد مر ترا ز دور مقام
|
من بمانم مدام و آنکه نهاد
|
|
نام من زین قبل نهاد مدام
|
دست رامش به من شده ست قوی
|
|
کار شادی به من گرفته قوام
|
من به بیجاده مانم اندر خم
|
|
من به یاقوت مانم اندر جام
|
این شرف بس بود مرا که مرا
|
|
بار باشد بر امیر مدام
|
میر یوسف که با دل و کف او
|
|
تنگ و زفتست نام بحر و غمام
|
از نکویی که عرف و عادت اوست
|
|
نرسد در صفات او اوهام
|
مدح او نوش زاید اندر گوش
|
|
طعن او زهر پاشد اندر کام
|
خدمت او به روح باید کرد
|
|
زین سبب روح برتر از اجسام
|
هر که ده پی رود به خدمت او
|
|
بخت رو سوی او رود ده گام
|
بخت احرار زیر خدمت اوست
|
|
همچو زیر رضای او انعام
|
هر که با او مخالفت ورزد
|
|
خستهی غم بود غریق غرام
|
دهر گوید همی که من نکنم
|
|
جز به کار موافقانش قیام
|
وقت آن کو گهر پدید کند
|
|
تا به میدان جنگ جوید نام
|
نفت افروخته شود ز نهیب
|
|
مغز بدخواه او میان عظام
|
آفتاب اندرون شود به حجاب
|
|
هر گه او تیغ برکشد ز نیام
|
پادشه زادگی و خصم کشی
|
|
کاین دو را خود مقدمست و امام
|
کیست اندر همه سپاه ملک
|
|
با دل و دست او ز خاص و ز عام
|
او اگر دست بر نهد به هزبر
|
|
بشکند بر هزبر هفت اندام
|
ای سوار تمام و گرد دلیر
|
|
مهتر بینظیر و راد همام
|
روز میدان ترا به رنج کشد
|
|
اسب و بر اسب نیست جای ملام
|
مرکبی کو چو بیستون نبود
|
|
چون تواند کشید کوه سیام
|
گر بدیدی تن چو کوه ترا
|
|
به نبرد اندرون نبیرهی سام
|
در زمان سوی تو فرستادی
|
|
رخش با زین خسروی و ستام
|
گر ترا بامداد گوید شاه
|
|
که توانی گشاد کشور شام
|
شام و شامات و مصر بگشایی
|
|
روز را وقت نارسیده به شام
|
پادشاه جهان برادر تو
|
|
آنکه شاهی بدو گرفت نظام
|
بیهده برکشیده نیست ترا
|
|
تا به ماه از جلالت و اکرام
|
از بزرگی و از نواخت چه ماند
|
|
که نکرد آن ملک در این ایام
|
وقت رفتن دو پیل داد ترا
|
|
وقت باز آمدن دویست غلام
|
آنچه کردهست، ز آنچه خواهد کرد
|
|
سختم اندک نماید و سو تام
|
روز آن را که شام خواهد کرد
|
|
آنکه اکنون همیبرآید بام
|
آن دهد مر ترا ملک در ملک
|
|
که نداد ایچ پادشه به منام
|
نهمت و کام تو به خدمت اوست
|
|
برسی لاجرم به نهمت و کام
|
تا چنان چون میان شادی و غم
|
|
فرق باشد میان نور و ظلام
|
تا چو اندر میان مذهبها
|
|
اختلافست در میان کلام
|
شادمان باش و کامران و عزیز
|
|
پادشا باش و خسرو و قمقام
|
رسم تو رهنمای رسم ملوک
|
|
خوی تو دلگشای خوی کرام
|
روز نوروز و روزگار بهار
|
|
فرخت باد و خرم و پدرام
|