امسال تازه رویتر آمد همی بهار
|
|
هنگام آمدن نه بدینگونه بود پار
|
پار از ره اندر آمد چون مفلسی غریب
|
|
بیفرش و بیتجمل و بیرنگ و بینگار
|
و امسال پیش از آنکه به ده منزلی رسید
|
|
اندر کشید حله به دشت و به کوهسار
|
بر دست بید بست ز پیروزه دستبند
|
|
در گوش گل فکند ز بیجاده گوشوار
|
از کوه تا به کوه بنفشهست و شنبلید
|
|
از پشته تا به پشته سمنزار و لالهزار
|
گویی که رشتههای عقیقست و لاژورد
|
|
از لاله و بنفشه همه روی مرغزار
|
از گل هزار گونه بت اندر پس بتست
|
|
وز لاله صد هزار سوار از پس سوار
|
گلبن پرند لعل همیبرکشد به سر
|
|
دامان گل به دشت همیگسترد بهار
|
این سازها که ساخت بهار از پی که ساخت
|
|
امسال چون ز پار فزون ساخته نگار
|
رازیست این میان بهار و میان من
|
|
خیزم به پیش خواجه کنم رازش آشکار
|
هر ساله چون بهار ز راه اندر آمدی
|
|
جایی نیافتی که درو یافتی قرار
|
بر سنگلاخ و دشت فرود آمدی خجل
|
|
اندر میان خاره و اندر میان خار
|
پنداشتی که خوار شدستی میان خلق
|
|
بیدل شود، عزیز که گردد ذلیل و خوار
|
امسال نامه کرد سوی او شمال و گفت
|
|
مژده ترا که خواجه ترا گشت خواستار
|
باغی ز بهر تو ز نو افکنده چون بهشت
|
|
در پیش او بسان سپهری یکی حصار
|
باغی چو خوی خویش پسندیده و بدیع
|
|
کاخی چو رای خویش مهیا و استوار
|
باغی کزو بریده بود دست حادثات
|
|
کاخی کزو کشیده بود پای روزگار
|
باغی چو نعمت ملکان نامدار و خوش
|
|
کاخی چو روزگار جوانان امیدوار
|
باغی که نیمهای نتوان گشت زو تمام
|
|
گر یک مهی تمام کنی اندرو گذار
|
هر تختهای ازو چو سپهرست بیکران
|
|
هر دستهای ازو چو بهشتست بیکنار
|
سیصد هزار گونه بتست اندرو بپای
|
|
هریک چنانکه خیره شود زو بت بهار
|
از ارغوان و یاسمن و خیری و سمن
|
|
وز سرو نورسیده و گلهای کامگار
|
بر جویهای او به رده نونهالها
|
|
گویی وصیفتانند استاده بر قطار
|
تا چند روز دیگر از آن هر وصیفتی
|
|
بر خویشتن به کار برد در شاهوار
|
آنگاه ما و سرخ می و مطربان خوش
|
|
یاران مهربان و رفیقان غمگسار
|
در زیر هر نهالی از آن مجلسی کنیم
|
|
بر یاد کرد خواجه و بر دیدن بهار
|
گر زهر نوش گردد وگردد شرنگ شهد
|
|
بر یاد کرد خواجهی سید عجب مدار
|
دستور زادهی ملک شرق بوالحسن
|
|
حجاج سرفراز همه دوده و تبار
|
بنیاد فضل و بنیت فضلست و پشت فضل
|
|
وز پشت فضل نزد شه شرق یادگار
|
او را سزد بزرگی و او را سزد شرف
|
|
او را سزد منی و هم او را سزد فخار
|
کردار و بر او بگذشت از حد صفت
|
|
احسان و فضل او بگذشت از حد شمار
|
زو حقشناستر نبود هیچ حقشناس
|
|
زو بردبارتر نبود هیچ بردبار
|
کردارهای خوبش بیهیچ خدمتی
|
|
بر من کند سلام به روزی هزار بار
|
بهتر ز خدمتش نشناسم درین جهان
|
|
از اینجهت به خدمت او کردم اقتصار
|
بس کس که شد ز خدمت آن خواجه همچو من
|
|
هر روز برکشیده و مسعود و بختیار
|
چون عاشقان به دوست، بنازند زو همی
|
|
صدر و سریر و جام میو کار هر چهار
|
با دولتیست باقی و با نعمتی تمام
|
|
با همتی که وهم نیارد برو گذار
|
آنکس که مشت خویش ندیدهست پردرم
|
|
گر خدمتش کند ز گهر پر کند کنار
|
زایر ز بس نوال کزو یابد و صلت
|
|
گوید مگر چو من نرسید اندر این دیار
|
پندارد آن نواخت هم او یافتهست و بس
|
|
آنکو گمان برد به خرد باشد او نزار
|
این مهترست بار خدایی که مال خویش
|
|
بر مردمان برد همی از مردمی به کار
|
هر کس که قصد کرد بدو بینیاز گشت
|
|
آری بزرگواری داند بزرگوار
|
تا گل چو یاسمن نشود، بید چون بهی
|
|
تا سرو نارون نشود، نارون چنار
|
تا شنبلید و لاله نیابی ز شاخ بید
|
|
تا نرگس و بنفشه نیابی ز شاخ نار
|
شادیش باد و دولت و پیروزی و ظفر
|
|
همواره بر هوای دل خویش کامگار
|
بدگوی او نژند و دل افگار و مستمند
|
|
بدخواه او اسیر و نگونسار و خاکسار
|
هر روز شادی نو بیناد و رامشی
|
|
زین باغ جنت آیین، زین کاخ کرخوار
|