غم نادیدن آن ماه دیدار
|
|
مرا در خوابگه ریزد همی خار
|
شب تاری همه کس خواب یابد
|
|
من از تیمار او تا روز بیدار
|
گهی گویم: رخت کی بینم ای دوست
|
|
گهی گویم: لبت کی بوسم ای یار!
|
ز گریانی که هستم، مرغ و ماهی
|
|
همیگریند بر من همچو من زار
|
مرا گویی چرا گریی ز اندوه
|
|
مرا گویی چرا نالی ز تیمار
|
نه وقت بازگشتن سوی معشوق
|
|
نه جز با رازداران روی گفتار
|
هر آنک امسال آمد پیش من گفت
|
|
نه آنی خود که من دیدم ترا پار
|
ز کوژی پشت من چون پشت پیران
|
|
ز سستی پای من چون پای بیمار
|
خروشم چون خروش رعد بهمن
|
|
سرشکم چون سرشک ابر آذار
|
تن مسکین من بگداخت چون موم
|
|
دل غمگین من بشکافت چون نار
|
تن چون موی من چون تابداین رنج
|
|
دل بیچاره چون بردارد این بار
|
ز دل برداشت خواهم بار اندوه
|
|
چو نزد میر میران یافتم بار
|
امیر جنگجوی ایاز اویماق
|
|
دل و بازوی خسرو روز پیکار
|
سواری کز در میدان در آید
|
|
به حیرت درفتد دلهای نظار
|
یکی گوید که آن سرویست بر کوه
|
|
دگر گوید گلی تازهست بر بار
|
زنان پارسا از شوی گردند
|
|
به کابین دیدن او را خریدار
|
دلیران از نهیبش روز کوشش
|
|
همیلرزند چون برگ سپیدار
|
اگر بر سنگ خارا بر زند تیر
|
|
به سنگ اندر نشاند تا به سوفار
|
برون پراند از نخجیر ناوک
|
|
من این صد بار دیدستم نه یکبار
|
نه بر خیره بدو دل داد محمود
|
|
دل محمود را بازی مپندار
|
جز او در پیش سلطان نیز کس بود
|
|
جز او سلطان غلامان داشت بسیار
|
اگر چون میر یک تن بود از ایشان
|
|
نه چندان بد مر او را گرم بازار
|
خداوند جهان مسعود محمود
|
|
که او را زر همیبخشد به خروار
|
جز او را از همه میران کرا داد
|
|
به یک بخشش چهل خروار دینار
|
ندادندیش چندین گر نبودی
|
|
به چندین و به صد چندین سزاوار
|
به جای قدر میر و همت شاه
|
|
تو این را خواردار و اندک انگار
|
به جایی برد خواهد خسرو او را
|
|
که سالاران بدو گردند سالار
|
بدو بخشید مال خطهی بست
|
|
خراج خطهی مکران و قزدار
|
کجا گردد فراموش آنچه او کرد
|
|
ز بهر خدمت شاه جهاندار
|
میان لشکر عاصی نگه داشت
|
|
وفا و عهد آن خورشید احرار
|
به روز روشن از غزنین برون رفت
|
|
همیزد با جهانی تا شب تار
|
نماز شام را چندان نخوابید
|
|
که دشت از کشته شد با پشته هموار
|
گروهی را از آن شیران جنگی
|
|
بکشت و مابقی را داد زنهار
|
جز او هرگز که کردهست این به گیتی
|
|
بخوان شهنامه و تاریخ و اخبار
|
خدایا ناصر او باش و از قدر
|
|
سر رایاتش از خورشید بگذار
|
جهان از بد سکالانش تهی کن
|
|
چنان کز دلقک بیشرم طرار
|