مرا چه وقت خزان و چه روزگار بهار
|
|
چه دور باید بودن همی ز روی نگار
|
بهار من رخ او بود و دور ماندم ازو
|
|
برابر آمد بر من کنون خزان و بهار
|
اگر خزان نه رسول فراق بود چرا
|
|
هزار عاشق چون من جدا فکند از یار
|
به برگ سبز چنان شادمانه بود درخت
|
|
که من به روی نگارین آن بت فرخار
|
خزان درآمد و آن برگها بکند و بریخت
|
|
درخت ازین غم چون من نژند گشت و نزار
|
خدای داند کاندر درختها نگرم
|
|
ز درد خون خورم و چون زنان بگریم زار
|
کسیکه او غم هجران کشیده نیست چو من
|
|
ز بهر برگ درختان چرا خورد تیمار
|
مرا رفیقی امروز گفت: خانه بساز
|
|
که باغ تیره شد و زرد روی و بی دیدار
|
جواب دادم و گفتم درخت همچو منست
|
|
مرا ز همچو منی ای رفیق باز مدار
|
من و درخت کنون هر دوان بیک صفتیم
|
|
منم ز یار جدا مانده و درخت از بار
|
نگار یار من و دوست غمگسار شود
|
|
به فر خدمت درگاه میر شیرشکار
|
امیر عالم عادل محمد محمود
|
|
قوام دولت و دین محمد مختار
|
ستودهی پدر خویش و شمع گوهر خویش
|
|
بلند نام و سرافزار در میان تبار
|
همه جهان پدرش را ستودهاند و پدر
|
|
چو من ستایش او را همیکند تکرار
|
هر آن پسر که پدر زان پسر بود خشنود
|
|
نه روز او بد باشد نه عیش او دشوار
|
پسر که دانا باشد بر از پدر بخورد
|
|
بخاصه از پدر پیشبین دولتیار
|
امیر عادل، داناترین خداوندست
|
|
بزرگوارترین مهتر و مهین سالار
|
نه بر گزاف سپه را بدو سپرد پدر
|
|
نه خیره گفت که لشکر نگه کن و بشمار
|
کسی که ره برد اندر حدیثهای بزرگ
|
|
در این حدیث مر او را سخن بود بسیار
|
خدایگان جهان را درین سخن غرضست
|
|
تو این سخن را زنهار تا نداری خوار
|
من این غرض بتوانم شناخت نیک، ولی
|
|
دراز کردن قصه به هر سخن به چه کار
|
هر آن حدیث که من گفته ام به چندین شعر
|
|
پدید خواهد شد مر خلق را همی هموار
|
بسی نمانده که شاه جهان بیاراید
|
|
مصاف و موکب او را به صد هزار سوار
|
نگر شگفت نیاید ترا ازین سخنان
|
|
بر این هزار دلیلست بل هزار هزار
|
ملک نهاد و ملک همت و ملک طلعت
|
|
چنو کجاست یکی از همه ملوک بیار
|
اگر کسی به هنر یا به فضل یا به نسب
|
|
خدایگانی یابد امیر دارد کار
|
نکو دلست و نکو سیرت و نکو مذهب
|
|
نکو نهاد و نکو طلعت و نکو کردار
|
دل و زبان و کف او موافقند به هم
|
|
گه وفا و گه بخشش و گه گفتار
|
کنار باشد باران نوبهاری را
|
|
فضایل و هنرش را پدید نیست کنار
|
بسا کسا که رسید از عطا و نعمت او
|
|
چنانکه من به توانایی و به دستگزار
|
چنان شدم ز عطاهای او که خانهی من
|
|
تهی نباشد روزی ز سائل و زوار
|
چه چیز دانم کرد و چه شکر دانم گفت
|
|
زمین چگونه کند شکر ابر بارانبار
|
ازان عطا که به من داد اگر بمانده بدی
|
|
به سیم ساده بر آوردمی در و دیوار
|
به وقت بازی، اندر سرای، کودک من
|
|
بسان خشت همی باز گسترد دینار
|
به شکر او نتوانم رسید پس چکنم
|
|
ز من دعا و مکافات ز ایزد دادار
|
همیشه تا نشود خاک عنبر اشهب
|
|
همیشه تا نشود سنگ، لل شهوار
|
همیشه تا ندمد در میان سوری مورد
|
|
همیشه تا ندمد در کنار نرگس خار
|
عزیز باد و بر او اینجهان گرفته سکون
|
|
امیر باد و بدو مملکت گرفته قرار
|
کجا موافق او را نشست باشد تخت
|
|
کجا مخالف او را قرار باشد دار
|
فلک مساعد و بازو قوی و تیغش تیز
|
|
خدای ناصر و تن بیگزند و بیآزار
|