دی ز لشکرگه آمد آن دلبر
|
|
صدرهی سبز باز کرد از بر
|
راست گفتی بر آمد اندر باغ
|
|
سوسنی از میان سیسنبر
|
گرد لشکر فرو فشاند همی
|
|
زان سمنبوی زلف لاله سپر
|
راست گفتی که بر گذرگه باد
|
|
نافهها را همیگشاید سر
|
باد، زلف سیاه او برداشت
|
|
تاب او باز کرد یک ز دگر
|
راست گفتی ز مشک بر کافور
|
|
لعبتانند گشته بازیگر
|
چون مرا دید پیش من بگریخت
|
|
آن، سراپای سیم ساده پسر
|
راست گفتی یکی شکاری بود
|
|
پیش یوز امیر شیر شکر
|
میر ابو احمد آنکه حشر نمود
|
|
مر ددانرا به صیدگاه اندر
|
راست گفتی که صیدگاهش بود
|
|
اندر آن روز نایب محشر
|
به کمرهای کوه، مردان تاخت
|
|
تا بتازند رنگ را ز کمر
|
راست گفتی که رنگتازان را
|
|
اندر آن تاختن بر آمد پر
|
بانگ برخاست از چپ و از راست
|
|
کوه لرزید و گشت زیر و زبر
|
راست گفتی به هم همیشکنند
|
|
سنگ خارا به صد هزار تبر
|
تازیان اندر آمدند ز کوه
|
|
رنگ و جز رنگ بیکرانه و مر
|
راست گفتی و صیفتانندی
|
|
روی داده سوی وصیفت خر
|
حلقهای ساخت پادشاه جهان
|
|
گرد ایشان ز لعبتان خزر
|
راست گفتی که دشت باغی گشت
|
|
گرد او سرو رست سرتاسر
|
همه گمگشتگان همیگشتند
|
|
اندر آن دشت عاجز و مضطر
|
راست گفتی هزیمتی سپهند
|
|
خسته و جسته و فکنده سپر
|
پیش خسرو، بتان آهو چشم
|
|
یک به یک را بدوختند جگر
|
راست گفتی مخالفان بودند
|
|
پیش گردنکشان این لشکر
|
هر که را میر خسته کرد به تیر
|
|
زان جهان نزد او رسید خبر
|
راست گفتی که تیرشاه گشاد
|
|
زین جهان سوی آن جهان ره و در
|
وز دگر سو در آمدند به کار
|
|
شرزه یوزان چو شیر شرزهی نر
|
راست گفتی مبارزان بودند
|
|
هر یکی جوشنی سیاه به بر
|
رنج نادیده کامگار شدند
|
|
هر یکی بر یکی به نیک اختر
|
راست گفتی که عاشقانندی
|
|
نیکوان را گرفته اندر بر
|
همه هامون زخون ایشان گشت
|
|
لعل چون روی آن بت دلبر
|
راست گفتی به فر دولت میر
|
|
سنگ آن دشت گشت سرخ گهر
|
پس بفرمود شاه تا همه را
|
|
گرد کردند پیش او یکسر
|
راست گفتی سپاه دارا بود
|
|
کشته پیش مصاف اسکندر
|
بنهادندشان قطار قطار
|
|
گرهی مهتر و صفی کهتر
|
راست گفتی که خفته مستانند
|
|
جامههاشان ز لعل سیکی تر
|
چون ملکشان بدید، از آن سه یکی
|
|
به حشم داد و ما بقی به حشر
|
راست گفتی ز بهر ایشان بود
|
|
آن شکار شگفت شاه مگر
|
شادمان روی سوی خیمه نهاد
|
|
آن شه خوبروی نیک سیر
|
راست گفتی نبرده حیدر بود
|
|
بازگشته به نصرت از خیبر
|
شاد باد آن سوار سرخ قبای
|
|
که همی آن شکار برد به سر
|
راست گفتی که آفتابستی
|
|
به جهان گسترانده تابش و فر
|