ای آنکه همی قصهی من پرسی هموار
|
|
گویی که چگونهست بر شاه ترا کار
|
چیزیکه همیدانی بیهوده چه پرسی
|
|
گفتار چه باید که همیدانی کردار
|
ور گویی گفتار بباید ز پی شکر
|
|
آری ز پی شکر به کار آید گفتار
|
کاریست مرا نیکو و حالیست مرا خوب
|
|
با لهو و طرب جفتم و با کام و هوا یار
|
از فضل خداوند و خداوندی سلطان
|
|
امروز من از دی به و امسال من از پار
|
با ضیعت بسیارم و با خانهی آباد
|
|
با نعمت بسیارم و با آلت بسیار
|
هم با رمهی اسبم و هم با گلهی میش
|
|
هم با صنم چینم و هم با بت تاتار
|
ساز سفرم هست و نوای حضرم هست
|
|
اسبان سبکبار و ستوران گرانبار
|
از ساز مرا خیمه چو کاشانهی مانی
|
|
وز فرش مرا خانه چو بتخانهی فرخار
|
میران و بزرگان جهان را حسد آید
|
|
زین نعمت و زین آلت و زین کار و ازین بار
|
محسود بزرگان شدم از خدمت محمود
|
|
خدمتگر محمود چنین باید هموار
|
با موکبیان جویم در موکب او جای
|
|
با مجلسیان یابم در مجلس او بار
|
ده بار، نه ده بار که صد بار فزون کرد
|
|
در دامن من بخشش او بدرهی دینار
|
گر شکر کنم خواسته داده ست مرا شاه
|
|
چون شکر کنم در خور این ابلق رهوار
|
از خواسته با رامش و با شادی بودم
|
|
زین اسب شدم با خطر و قیمت و مقدار
|
این اسب نه اسبست که سرمایهی فخرست
|
|
من فخر به کف کردم و ایمن شدم از عار
|
اسبی که چنو شاه دهد اسب نباشد
|
|
تاجی بود آراسته از لل شهوار
|
ای آنکه به یاقوت همی تاج نگاری
|
|
بر تاج شهان صورت این مرکب بنگار
|
دشمن که برین ابلق رهوار مرا دید
|
|
بیصبر شد و کرد غم خویش پدیدار
|
گفتا که به میران و به سرهنگان مانی
|
|
امروز کلاه و کمرت باید ناچار
|
گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید
|
|
بشکیب و صبوری کن تا شب بنهد بار
|
باشد که بدین هر دو سزاوار ببیند
|
|
آن شه که بدین اسب مرا دید سزاوار
|
خواهم کله و از پی آن خواهم تا تو
|
|
ما را نزنی طعنه به کج بستن دستار
|
کار سره و نیکو بدرنگ بر آید
|
|
هرگز بنکویی نرسد مرد سبکسار
|
با وقت بود بسته همه کار و همه چیز
|
|
بیوقت بود کار به سر بردن دشوار
|
چون حال بر این جمله بود وقت بباید
|
|
چون وقت بود کار چنان گردد هموار
|
من تنگدلی پیشه نگیرم که بزرگان
|
|
کس را به بزرگی نرسانند بیکبار
|
خدمت کنم او را به دل و دیده همه روز
|
|
از بهر دعا نیز به شب باشم بیدار
|
گویم که خدایا به خدایی و بزرگیت
|
|
کورا به همه حال معین باش و نگهدار
|
چندانکه بود ممکن و او را به دل آید
|
|
عمرش ده و هرگز مرسانش به تن آزار
|
تا در عوض عمر که بدهی ز پی دین
|
|
در مصر کند قرمطیان را همه بر دار
|
کم کن به قوی بازوی او قرمطیان را
|
|
چونانکه به شمشیرش کم کردی کفار
|
توفیق ده او را و ببر تا بکند حج
|
|
چون کرد به شادی و به پیروزی باز آر
|
پیوسته ازو دور بود انده و دایم
|
|
با خاطر خرم بود و با دل هشیار
|
در دولت و در ملک همیدار مر او را
|
|
با سنت و با سیرت پیغمبر مختار
|