در ذکر سفر سومنات و فتح آنجا و شکستن منات و رجعت سلطان

از آب گنگ چه گویم که چند فرسنگست به سومنات بدانجایگاه زلت و شر
گه گرفتن خور صد هزار کودک و مرد بدو شدندی فریادخواه و پوزشگر
ز کافران که شدندی به سومنات به حج همی‌گسسته نگشتی به ره نفر ز نفر
خدای خوانند آن سنگ را همی شمنان چه بیهده سخنست این که خاکشان بر سر
خدای حکم چنان کرده بود کان بت را ز جای برکند آن شهریار دین پرور
بدان نیت که مر او را به مکه باز برد بکند و اینک با ما همی‌برد همبر
چو بت بکند از آنجا و مال و زر برداشت به دست خویش به بتخانه در فکند آذر
برهمنان را چندانکه دید سر ببرید بریده به، سر آن کز هدی بتابد سر
ز خون کشته کز آن بتکده به دریا راند چو سرخ لاله شد، آبی چو سبز سیسنبر
ز بتپرستان چندان بکشت و چندان بست که کشته بود و گرفته ز خانیان به کتر
خدای داند کنجا چه مایه مردم بود همه در آرزوی جنگ و جنگ را از در
میان بتکده استاده و سلیح به چنگ چو روز جنگ میان مصاف، رستم زر
خدنگ ترکی بر روی و سر همی‌خوردند همی‌نیامد بر رویشان پدید غیر
به جنگ جلدی کردند، لیکن آخر کار به تیر سلطان بردند عمر خویش به سر
خدایگان را اندر جهان دو حاجت بود همیشه این دو همی‌خواست ز ایزد داور
یکی که جایگه حج هندوان بکند دگر که حج کند و بوسه بر دهد به حجر
یکی از آن دو مراد بزرگ حاصل کرد دگر به عون خدای بزرگ کرده شمر
خراب کردن بتخانه خردکار نبود بدانچه کرده بیابد ملک ثواب و ثمر
چو دل ز سوختن سومنات فارغ کرد گرفت راه به در باز رفتگان دگر
خمی ز گردش دریا به ره پیش آمد گسسته شد ز ره امید مردمان یکسر