به جایگاهی کز روزگار آدم باز
|
|
بر آن زمین ننشست و نرفت جز کافر
|
ز بهر آن بت، بتخانهای بنا کردند
|
|
به صد هزار تماثیل و صد هزار صور
|
به کار بردند از هر سویی تقرب را
|
|
چو تخته سنگ بر آن خانه، تخته تختهی زر
|
به بتکده در، بت را خزینهای کردند
|
|
در آن خزینه به صندوقهای پیل، گهر
|
گهر خریدند او را به شهرها چندان
|
|
که سیر گشت ز گوهرفروش،گوهر خر
|
برابر سر بت کلهای فروهشتند
|
|
نگار کار به یاقوت و بافته به درر
|
ز زر پخته یکی جرد ساختند او را
|
|
چو کوه آتش و گوهر برو به جای شرر
|
خراج مملکتی تاج و افسرش بودهست
|
|
کمینه چیز وی آن تاج بود و آن افسر
|
پس آنگه آنرا کردند سومنات لقب
|
|
لقب که دید که نام اندرو بود مضمر
|
خبر فکندند اندر جهان که از دریا
|
|
بتی بر آمد زینگونه و بدین پیکر
|
مدبر همه خلقست و کردگار جهان
|
|
ضیادهندهی شمسست و نوربخش قمر
|
به علم این بود اندر جهان صلاح و فساد
|
|
به حکم این رود اندر جهان قضا و قدر
|
گروه دیگر گفتند، نی که این بت را
|
|
بر آسمان برین بود جایگاه و مقر
|
کسی نیاورد این را بدین مقام که این
|
|
ز آسمان به خودی خود آمدهست ایدر
|
بدین بگوید روز و بدان بگوید شب
|
|
بدین بگوید بحر و بدان بگوید بر
|
چو این ز دریا سر بر زد و به خشک آمد
|
|
سجود کردند این را همه نبات و شجر
|
به شیر خویش مر او را بشست گاو و کنون
|
|
بدین تقرب خوانند گاو را مادر
|
ز بهر سنگی چندین هزار خلق خدای
|
|
به قول دیو فرو هشته بر خطر لنگر
|
فریضه هر روز آن سنگ را بشستندی
|
|
به آب گنگ و به شیر و به زعفران و شکر
|
ز بهر شستن آن بت ز گنگ هر روزی
|
|
دو جام آب رسیدی فزون ز ده ساغر
|