فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر
|
|
سخن نو آر که نو را حلاوتیست دگر
|
فسانهی کهن و کارنامهی به دروغ
|
|
به کار ناید رو در دروغ رنج مبر
|
حدیث آنکه سکندر کجا رسید و چه کرد
|
|
ز بس شنیدن گشته ست خلق را از بر
|
شنیدهام که حدیثی که آن دوباره شود
|
|
چو صبر گردد تلخ، ارچه خوش بود چو شکر
|
اگر حدیث خوش و دلپذیر خواهی کرد
|
|
حدیث شاه جهان پیش گیر و زین مگذر
|
یمین دولت محمود شهریار جهان
|
|
خدایگان نکو منظر و نکو مخبر
|
شهی که روز و شب او را جز این تمنا نیست
|
|
که چون زند بت و بتخانه بر سر بتگر
|
گهی ز جیحون لشکر کشد سوی سیحون
|
|
گهی سپه برد از باختر سوی خاور
|
ز کارنامهی او گر دو داستان خوانی
|
|
به خنده یاد کنی کارهای اسکندر
|
بلی سکندر سرتاسر جهان را گشت
|
|
سفر گزید و بیابان برید و کوه و کمر
|
ولیکن او ز سفر آب زندگانی جست
|
|
ملک، رضای خدا و رضای پیغمبر
|
و گر تو گویی در شانش آیتست رواست
|
|
نیم من این را منکر که باشد آن منکر
|
به وقت آنکه سکندر همی امارت کرد
|
|
نبد نبوت را برنهاده قفل به در
|
به وقت شاه جهان گر پیمبری بودی
|
|
دویست آیت بودی به شان شاه اندر
|
همه حدیث سکندر بدان بزرگ شدهست
|
|
که دل به شغل سفر بست و دوست داشت سفر
|
اگر سکندر با شاه یک سفر کردی
|
|
ز اسب تازی زود آمدی فرود به خر
|
درازتر سفر او بدان رهی بودهست
|
|
که ده ز ده نگسستهست و کردر از کردر
|
ملک سپاه به راهی برد که دیو درو
|
|
شمیده گردد و گمراه و عاجز و مضطر
|
چنین سفر که شه امسال کرد، در همه عمر
|
|
خدای داند کو را نیامدهست به سر
|
گمان که برد که هرگز کسی ز راه طراز
|
|
به سومنات برد لشکر و چنین لشکر
|
نه لشکری که مر آن را کسی بداند حد
|
|
نه لشکری که مر آن را کسی بداند مر
|
شمار لختی از آن برتر از شمار حصی
|
|
عداد برخی از آن برتر از عداد مطر
|
به لشکر گشن و بیکران نظر چه کنی
|
|
تو دوری ره صعب و کمی آب نگر
|
رهی که دیو درو گم شدی به وقت زوال
|
|
چو مرد کم بین در تنگ بیشه وقت سحر
|
درازتر ز غم مستمند سوخته دل
|
|
کشیده تر ز شب دردمند خسته جگر
|
به صد پی اندر، ده جای ریگ چون سرمه
|
|
به ده پی اندر، صد جای سنگ چون نشتر
|
چو چشم شوخ همه چشمههای او بی آب
|
|
چو قول سفله همه کشتهای او بی بر
|
هوای او دژم و باد او چو دود جحیم
|
|
زمین او سیه و خاک او چو خاکستر
|
همه درخت و میان درخت خار گشن
|
|
نه خار بلکه سنان خلنده و خنجر
|
نه مرد را سر آن کاندر آن نهادی پی
|
|
نه مرغ را دل آن کاندر آن گشادی پر
|
همی ز جوشن برکند غیبهی جوشن
|
|
همی ز مغفر بگسست رفرف مغفر
|
سوار با سر اندر شدی بدو و ازو
|
|
برون شدی همه تن چون هزار پای به سر
|
هزار خار شکسته درو و خسته ازو
|
|
به چند جای سر و روی و پشت و پهلو و بر
|
کمرکشان سپه را جدا جدا هر روز
|
|
کمر برهنه به منزل شدی ز حلیهی زر
|
چو پای باز در آن بیشه پر جلاجل بود
|
|
ستاکهای درخت از پشیزههای کمر
|
گهی گیاهی پیش آمدی چو نوک خدنگ
|
|
گهی زمینی پیش آمدی چو روی تبر
|
در آن بیابان منزلگهی عجایب بود
|
|
که گر بگویم کس را نیابد آن باور
|
بگونهی شب، روزی بر آمد از سر کوه
|
|
که هیچگونه بر آن کارگر نگشت بصر
|
نماز پیشین انگشت خویش را بر دست
|
|
همیندیدم من، این عجایبست و عبر
|
عجبتر آنکه ملک را چنین همیگفتند
|
|
که اندرین ره مار دو سر بود بیمر
|
ترا بزرگ سپاهیست وین دراز رهیست
|
|
همه سراسر پر خار و مار و لوره و جر
|
به شب چو خفته بود مرد سر بر آرد مار
|
|
همیکشد به نفس خفته تا بر آید خور
|
چو خور بر آید و گرمی به مرد خفته رسد
|
|
سبک نگردد زان خواب تا گه محشر
|
خدایگان جهان زان سخن نیندیشید
|
|
سپه براند به یاری ایزد داور
|
بدین درشتی و زشتی رهی که کردم یاد
|
|
گذاره کرد به توفیق خالق اکبر
|
پیادگان را یک یک بخواند و اشتر داد
|
|
به توشه کرد سفر بر مسافران چو حضر
|
جمازهها را در بادیه دمادم کرد
|
|
به آب کرد همه ریگ آن بیابان تر
|
بساخت از پی پس ماندگان و گمشدگان
|
|
میان بادیهها حوضهای چون کوثر
|
همه سپه را زان بادیه برون آورد
|
|
شکفته چون گل سیراب و همچو نیلوفر
|
بدان ره اندر چندین حصار و شهر بزرگ
|
|
خراب کرد و بکند اصل هر یک از بن و بر
|
نخست لدروه کز روی برج و بارهی آن
|
|
چو کوه کوه فرو ریخت آهن و مرمر
|
حصار او قوی و بارهی حصار قوی
|
|
حصاریان همه بر سان شیر شرزهی نر
|
مبارزانی همدست و لشکری همپشت
|
|
درنگ پیشه به فر و شتابکار به کر
|
نبرد کرده و اندر نبرد یافته دست
|
|
دلیر گشته و اندر دلیری استمگر
|
چو چیکودر که چه صندوقهای گوهر یافت
|
|
به کوهپایهی او شهریار شیر شکر
|
چو کوه البرز، آن کوه کاندرو سیمرغ
|
|
گرفت مسکن و با زال شد سخن گستر
|
چگونه کوهی چونانکه از بلندی آن
|
|
ستارگان را گویی فرود اوست مقر
|
مبارزانی بر تیغ او به تیغ گذاشت
|
|
که هر یکی را صد بنده بود چون عنتر
|
چو نهرواله که اندر دیار هند بهیم
|
|
به نهرواله همیکرد بر شهان مفخر
|
بزرگ شهری و در شهر کاخهای بزرگ
|
|
رسیده کنگرهی کاخها به دو پیکر
|
به دخل نیک و به تربت خوش و به آب تمام
|
|
به کشتمند و به باغ و به بوستان برور
|
دویست پیل دمان پیش و ده هزار سوار
|
|
نود هزار پیاده مبارز و صفدر
|
همیشه رای بهیم اندرو مقیم بدی
|
|
نشسته ایمن و دل پر نشاط و ناز و بطر
|
چو مندهیر که در مندهیر حوضی بود
|
|
چنانکه خیره شدی اندرو دو چشم فکر
|
چگونه حوضی چونانکه هر چه بندیشم
|
|
همیندانم گفتن صفاتش اندر خور
|
ز دستبرد حکیمان برو پدید نشان
|
|
ز مالهای فراوان برو پدید اثر
|
فرات پهنا حوضی به صد هزار عمل
|
|
هزار بتکدهی خرد گرد حوض اندر
|
بزرگ بتکدهای پیش و در میانش بتی
|
|
به حسن ماه ولیکن به قامت عرعر
|
دگر چو دیولواره که همچو دیو سپید
|
|
پدید بود سر افراشته میان گذر
|
درو درختان چون گوز هندی و پوپل
|
|
که هر درخت به سالی دهد مکرر بر
|
یکی حصار قوی بر کران شهر و درو
|
|
ز بتپرستان گرد آمده یکی معشر
|
بکشت مردم و بتخانهها بکند و بسوخت
|
|
چنانکه بتکدهی دارنی و تانیسر
|
نرست ازو به ره اندر مگر کسی که بماند
|
|
نهفته زیر خسی چون بهیم شوم اختر
|
نهفتگان را ناجسته زان قبل بگذاشت
|
|
که شغل داشت جز آن، آن شه فریشته فر
|
کسی که بتکدهی سومنات خواهد کند
|
|
به جستگان نکند روزگار خویش هدر
|
ملک همی به تبه کردن منات شتافت
|
|
شتاب او هم ازین روی بوده بود مگر
|
منات و لات و عزی در مکه سه بت بودند
|
|
ز دستبرد بت آرای آن زمان آزر
|
همه جهان همی آن هر سه بت پرستیدند
|
|
جز آن کسی که بدو بود از خدای نظر
|
دو زان پیمبر بشکست و هر دو را آن روز
|
|
فکنده بود ستان پیش کعبه پای سپر
|
منات را ز میان کافران بدزدیدند
|
|
به کشوری دگر انداختند از آن کشور
|
به جایگاهی کز روزگار آدم باز
|
|
بر آن زمین ننشست و نرفت جز کافر
|
ز بهر آن بت، بتخانهای بنا کردند
|
|
به صد هزار تماثیل و صد هزار صور
|
به کار بردند از هر سویی تقرب را
|
|
چو تخته سنگ بر آن خانه، تخته تختهی زر
|
به بتکده در، بت را خزینهای کردند
|
|
در آن خزینه به صندوقهای پیل، گهر
|
گهر خریدند او را به شهرها چندان
|
|
که سیر گشت ز گوهرفروش،گوهر خر
|
برابر سر بت کلهای فروهشتند
|
|
نگار کار به یاقوت و بافته به درر
|
ز زر پخته یکی جرد ساختند او را
|
|
چو کوه آتش و گوهر برو به جای شرر
|
خراج مملکتی تاج و افسرش بودهست
|
|
کمینه چیز وی آن تاج بود و آن افسر
|
پس آنگه آنرا کردند سومنات لقب
|
|
لقب که دید که نام اندرو بود مضمر
|
خبر فکندند اندر جهان که از دریا
|
|
بتی بر آمد زینگونه و بدین پیکر
|
مدبر همه خلقست و کردگار جهان
|
|
ضیادهندهی شمسست و نوربخش قمر
|
به علم این بود اندر جهان صلاح و فساد
|
|
به حکم این رود اندر جهان قضا و قدر
|
گروه دیگر گفتند، نی که این بت را
|
|
بر آسمان برین بود جایگاه و مقر
|
کسی نیاورد این را بدین مقام که این
|
|
ز آسمان به خودی خود آمدهست ایدر
|
بدین بگوید روز و بدان بگوید شب
|
|
بدین بگوید بحر و بدان بگوید بر
|
چو این ز دریا سر بر زد و به خشک آمد
|
|
سجود کردند این را همه نبات و شجر
|
به شیر خویش مر او را بشست گاو و کنون
|
|
بدین تقرب خوانند گاو را مادر
|
ز بهر سنگی چندین هزار خلق خدای
|
|
به قول دیو فرو هشته بر خطر لنگر
|
فریضه هر روز آن سنگ را بشستندی
|
|
به آب گنگ و به شیر و به زعفران و شکر
|
ز بهر شستن آن بت ز گنگ هر روزی
|
|
دو جام آب رسیدی فزون ز ده ساغر
|
از آب گنگ چه گویم که چند فرسنگست
|
|
به سومنات بدانجایگاه زلت و شر
|
گه گرفتن خور صد هزار کودک و مرد
|
|
بدو شدندی فریادخواه و پوزشگر
|
ز کافران که شدندی به سومنات به حج
|
|
همیگسسته نگشتی به ره نفر ز نفر
|
خدای خوانند آن سنگ را همی شمنان
|
|
چه بیهده سخنست این که خاکشان بر سر
|
خدای حکم چنان کرده بود کان بت را
|
|
ز جای برکند آن شهریار دین پرور
|
بدان نیت که مر او را به مکه باز برد
|
|
بکند و اینک با ما همیبرد همبر
|
چو بت بکند از آنجا و مال و زر برداشت
|
|
به دست خویش به بتخانه در فکند آذر
|
برهمنان را چندانکه دید سر ببرید
|
|
بریده به، سر آن کز هدی بتابد سر
|
ز خون کشته کز آن بتکده به دریا راند
|
|
چو سرخ لاله شد، آبی چو سبز سیسنبر
|
ز بتپرستان چندان بکشت و چندان بست
|
|
که کشته بود و گرفته ز خانیان به کتر
|
خدای داند کنجا چه مایه مردم بود
|
|
همه در آرزوی جنگ و جنگ را از در
|
میان بتکده استاده و سلیح به چنگ
|
|
چو روز جنگ میان مصاف، رستم زر
|
خدنگ ترکی بر روی و سر همیخوردند
|
|
همینیامد بر رویشان پدید غیر
|
به جنگ جلدی کردند، لیکن آخر کار
|
|
به تیر سلطان بردند عمر خویش به سر
|
خدایگان را اندر جهان دو حاجت بود
|
|
همیشه این دو همیخواست ز ایزد داور
|
یکی که جایگه حج هندوان بکند
|
|
دگر که حج کند و بوسه بر دهد به حجر
|
یکی از آن دو مراد بزرگ حاصل کرد
|
|
دگر به عون خدای بزرگ کرده شمر
|
خراب کردن بتخانه خردکار نبود
|
|
بدانچه کرده بیابد ملک ثواب و ثمر
|
چو دل ز سوختن سومنات فارغ کرد
|
|
گرفت راه به در باز رفتگان دگر
|
خمی ز گردش دریا به ره پیش آمد
|
|
گسسته شد ز ره امید مردمان یکسر
|
نبود رهبر کان خلق را بجستی راه
|
|
نبود ممکن کان آب را کنند عبر
|
سوی درازا یک ماه راه ویران بود
|
|
رهی به صعبی و زشتی در آن دیار سمر
|
ز سوی پهنا چندانکه کشتیی دو سه روز
|
|
همیرود، چو رود مرغ گرسنه سوی خور
|
درون دریا مد آمدی به روز دو بار
|
|
چنانکه چرخ زدی اندر آب او چنبر
|
چو مد باز شدی بر کرانش صیادان
|
|
فرو شدندی و کردندی از میانه حذر
|
ملک چو حال چنان دید خلق را دل داد
|
|
براند و گفت که این مایه آب را چه خطر
|
امید خویش به ایزد فکند و پیش سپاه
|
|
فکند بارهی فرخندهپی به آب اندر
|
به فال نیک شه پر دل آب را بگذاشت
|
|
روان شدند همه از پی شه آن لشکر
|
برآمدند بر آن پی ز آب آن دریا
|
|
چنانکه گفتی آن آب بد همی فرغر
|
نه آنکه هیچ کسی را به تن رسید آسیب
|
|
نه آنکه هیچ کسی را به جان رسید ضرر
|
دو روز و دو شب از آنجا همی سپاه گذشت
|
|
که مد نیامد و نگذشت آبش از میزر
|
جدا ز مردم بگذشت ز آب آن دریا
|
|
بر از دویست هزار اسب و اشتر و استر
|
بدین طریق ز یزدان چنین کرامت یافت
|
|
تو این کرامت ز اجناس معجزات شمر
|
جز اینکه گفتم، چندین غزات دیگر کرد
|
|
به بازگشتن سوی مقام عز و مقر
|
حصار کندهه را از بهیم خالی کرد
|
|
بهیم را به جهان آن حصار بود مفر
|
قوی حصاری بر تیغ نامدار کهی
|
|
میان دشتی سیراب ناشده ز مطر
|
میان سنگ، یکی کنده، کنده گرد حصار
|
|
نه زان عمل که بود کار کردههای بشر
|
نه راه یافته خصم اندر آن حصار به جهد
|
|
نه زان حصار فرود آمدی یکی به خبر
|
وز آن حصار به منصوره روی کرد و براند
|
|
بر آن شماره کجا رند حیدر از خیبر
|
خفیف چون خبر خسرو جهان بشنید
|
|
دوان گذشت و به جوی اندر اوفتاد و به جر
|
به آب شور و بیابان پرگزند افتاد
|
|
بماندش خانهی ویران ز طارم و ز طزر
|
خفیف را سپه و پیل و مال چندان بود
|
|
که بیش از آن نبود در هوا همانا ذر
|
نداشت طاقت سلطان، ز پیش او بگریخت
|
|
چنان که زو بگریزند صد هزار دگر
|
نگاه کن که بدین یک سفر که کرد، چه کرد
|
|
خدایگان جهان شهریار شیرشکر
|
جهان بگشت و اعادی بکشت و گنج بیافت
|
|
بنای کفر بیفکند، اینت فتح و ظفر
|
زهی مظفر فیروزبخت دولتیار
|
|
که گوی بردهای از خسروان به فضل و هنر
|
ازین هنر که نمودی و ره که پیمودی
|
|
شهان غافل سرمست را همی چه خبر
|
تو بر کنارهی دریای شور خیمه زدی
|
|
شهان شراب زده بر کنارههای شمر
|
تو سومنات همیسوختی به بهمن ماه
|
|
شهان دیگر عود و مثلث و عنبر
|
به وقت آنکه همه خلق گرم خواب شوند
|
|
تو در شتاب سفر بودهای و رنج سهر
|
تو آن شهی که ز بهر غزات رایت تو
|
|
به سومنات رود گاه و گه به کالنجر
|
خدایگانا زین پس چو رای غزو کنی
|
|
ببر سپاه گشن سوی روم و سوی خزر
|
به سند و هند کسی نیست مانده، کان ارزد
|
|
کز آن تو شود آنجا به جنگ یک چاکر
|
خراب کردی و بیمرد خاندان بهیم
|
|
مگر کنی پس از این قصد خانهی قیصر
|
سپه کشیدی زین روی تا لب دریا
|
|
به جایگاهی کز آدمی نبود اثر
|
به ما نمودی آن چیزها که یاد کنیم
|
|
گمان بریم که این در فسانه بود مگر
|
زمین بماند برین روی و آب پیش آمد
|
|
بهیچروی ازین آب نیست روی گذر
|
اگر نه دریا پیش آمدی به راه ترا
|
|
کنون گذشته بدی از قمار و از بربر
|
ایا به مردی و پیروزی از ملوک پدید
|
|
چنان که بود به هنگام مصطفی حیدر
|
شنیده ام که همیشه چنین بود دریا
|
|
که بر دو منزل از آواش گوش گردد کر
|
همینماید هیبت، همیفزاید شور
|
|
همی بر آید موجش برابر محور
|
سه بار با تو به دریای بیکرانه شدم
|
|
نه موج دیدم و نه هیبت و نه شور و نه شر
|
نخست روز که دریا ترا بدید، بدید
|
|
که پیش قدر تو چون ناقصست و چون ابتر
|
به مال با تو نتاند شد، ار بخواهد، جفت
|
|
به قدر با تو نیارد زد، ار بخواهد، بر
|
چو گرد خویش نگه گرد ، مار و ماهی دید
|
|
به گرد تو مه تابان و زهرهی ازهر
|
ز تو خلایق را خرمی و شادی بود
|
|
وزو همه خطر جان و بیم غرق و غرر
|
چو قدرت تو نگه کرد و عجز خویش بدید
|
|
چو آبگینه شد آب اندرو ز شرم و حجر
|
ز آب دریا گفتی همی به گوش آمد
|
|
که شهریارا دریا تویی و من فرغر
|
همه جهان ز تو عاجز شدند تا دریا
|
|
نداشت هیچ کس این قدر و منزلت ز بشر
|
بزرگوارا کاری که آمد از پدرت
|
|
به دولت پدر تو نبود هیچ پدر
|
به ملکداری تا بود بود و وقت شدن
|
|
بماند ازو به جهان چون تو یادگار پسر
|
همیشه تا نبود جان چو جسم و عقل چو جهل
|
|
همیشه تا نبود دین چو کفر و نفع چو ضر
|
همیشه تا علوی را نسب بود به علی
|
|
همیشه تا عمری را شرف بود به عمر
|
خدایگانی جز مر ترا همینسزد
|
|
خدایگان جهان باش و از جهان بر خور
|
جهان و مال جهان سربسر خنیدهی تست
|
|
به شهریاری و فیروزی از خنیده بچر
|