امشب ای زلف سیه سخت پریشان شدهای
|
|
مگر آگه ز دل بی سر و سامان شدهای
|
گر ز دست تو به هر حلقه دلی لرزان نیست
|
|
پس چرا با همه تاب این همه لرزان شدهای
|
هم گره بر کمر سرو خرامان زدهای
|
|
هم زره بر تن خورشید درخشان شدهای
|
چون سواری تو که از شیوهی چوگان بازی
|
|
بر سر گوی قمر دست به چوگان شدهای
|
تا کسی کام خود از مهرهی لعلش نبرد
|
|
بر سر گنج ز حسن افعی پیچان شدهای
|
چرخ حیران شده از دست رسن بازی تو
|
|
که چسان بر سر آن چاه زنخدان شدهای
|
اهل معنی همه زین غصه گریبان چاکند
|
|
بس که با صورت او دست و گریبان شدهای
|
نه به دیر از تو نجات است و نه در کعبه خلاص
|
|
طرفه دامی به ره گبر و مسلمان شدهای
|
یک سر مو نگرفتند مجانین آرام
|
|
تا تو این سلسله را سلسله جنبان شدهای
|
تا مگر تازه شود زخم جگرسوختگان
|
|
در گذرگاه نسیم از پی جولان شدهای
|
تا دگر دم نزند هیچ کس از نافهی چین
|
|
در ره باد صبا مشک به دامان شدهایم
|
همه شاهان جهان حلقه به گوشند تو را
|
|
تا غلام در شاهنشه دوران شدهای
|
آفتاب فلک جود ملک ناصردین
|
|
که ز خاک قدمش غالیه افشان شدهایم
|
گر فروغی سخنت عین گهر شد نه عجب
|
|
گر ثناگستر سلطان سخندان شدهای
|