گر خون من ز شیشه بریزد به جام او
|
|
لب بر ندارم از لب یاقوت فام او
|
با من سخن ز لعل روان بخش یار کن
|
|
آب حیات را چه کند تشنه کام او
|
یک عمر تلخ کام نشستم که عاقبت
|
|
حرفی شنیدم از لب شیرین کلام او
|
کار مرا به نیم نگاهش تمام کرد
|
|
بنگر چه میکند نگه ناتمام او
|
گر واعظان حدیث قیامت شنیدهاند
|
|
من دیدهام قیامت خود در قیام او
|
دست کسی به نقرهی خامش نمیرسد
|
|
جانم بسوخت در سر سودای خام او
|
دستی که دل بر آن سر زلف دو تا کشید
|
|
از من کشیده دست فلک انتقام او
|
ما را ببخش اگر به کشاکش فتادهایم
|
|
کز اشتیاق دانه ندیدیم دام او
|
عاشق نمیکشد قدم از رهگذار دوست
|
|
گر افعی گزنده بود زیر کام او
|
هرگز هما به اوج سعادت نمیرسد
|
|
تا از پی شرف ننشیند به بام او
|
گشتند متفق همه خوبان روزگار
|
|
آن گه زدند سکهی شاهی به نام او
|
دانی که چیست حالت درویش و پادشاه
|
|
گر بنگری به فقر من و احتشام او
|
در عهد شاه نظم فروغی نظام یافت
|
|
یارب که مستدام بماند نظام او
|
شمس الملوک ناصردین شه که روز بار
|
|
شاهان ستادهاند به صف سلام او
|