امشب نگه افتاد بر آن غیرت ماهم
|
|
یارب که نماند به رخش عکس نگاهم
|
سنگین دل او نرم شد از قطرهی اشکم
|
|
بازار وفا گرم شد از شعلهی آهم
|
در عین مذلت سگ او همدم من شد
|
|
بر خاک در دوست ببین عزت و جاهم
|
گفتم سر راهت نرسیدم به امیدی
|
|
گفتا که بکش پای امید از سر راهم
|
موی سیهم گشت سپید از غم رویش
|
|
در حلقهی مویش به همان روز سیاهم
|
در روز وصالش چه گنه سر زده از من
|
|
کمد شب هجران به مکافات گناهم
|
الا رخ زردی که به خون مژه سرخ است
|
|
در دعوی عشق تو کسی نیست گواهم
|
گر صورت حال من دلخسته بدانی
|
|
خون گریه کند چشم تو بر حال تباهم
|
گفتی دهنم کام کسی هیچ ندادهست
|
|
من هم ز دهان تو به جز هیچ نخواهم
|
مژگان من از اشک برانگیخت سپاهی
|
|
چشم تو به خشم آمد و بگریخت سپاهم
|
خون میخورد از حسرت من یوسف کنعان
|
|
تا کنج زنخدان تو انداخت به چاهم
|
به گرفت فروغم همه آفاق فروغی
|
|
زیرا که ثناگوی در دولت شاهم
|
فرماندهی خورشید فلک، ناصردین شاه
|
|
کز خاک درش صاحب دیهیم و کلاهم
|
تا سایهی خود کرد خداوند جهانش
|
|
در سایهی پایندهی او داد پناهم
|