عمر گذشت، وز رخش سیر نشد نظارهام | حسرت او نمیرود از دل پاره پارهام | |
مردم و از دلم نرفت آرزوی جمال او | وه که ز مرگ هم نشد در ره عشق چارهام | |
آن که به تیغ امتحان ریخت به خاک خون من | کاش برای سوختن زنده کند دوبارهام | |
خاک رهی گزیدهام، تا چه بزاید آسمان | جیب مهی گرفتهام، تا چه کند ستارهام | |
غنچهی نوشخند او سخت به یک تبسمم | نرگس نیم مست او کشت به یک اشارهام | |
آن که ندیده حسرتی در همه عمر خویشتن | کی به شمار آورد حسرت بیشمارهام | |
من که فروغی از فلک باج هنر گرفتهام | بر سر کوی خواجهای بندهی هیچ کارهام |