آن را که اول از همه خواندی به سوی خویش
|
|
آخر به کام غیر مرانش ز کوی خویش
|
جویی ز خون دیده گشادم به روی خویش
|
|
بر روی خویش بستهام آبی ز جوی خویش
|
نتوان به قول زاهد بیهودهگوی شهر
|
|
برداشت دل ز شاهد پاکیزه خوی خویش
|
کی میرسی به حلقهی رندان پاکباز
|
|
تا نشکنی ز سنگ ملامت سبوی خویش
|
ای نوبهار حسن خزانت ز پی مباد
|
|
گر تر کنی دماغ ضعیفم به بوی خویش
|
هر بستهای گشاده شود آخر از کمند
|
|
الا دلی که بستیش از تار موی خویش
|
گیرد سپهر چشمهی خورشید را به گل
|
|
گر بامداد پرده نپوشی به روی خویش
|
دانی چرا نشسته به خاکستر آفتاب
|
|
تا بنگری در آینه روی نکوی خویش
|
من جان به زیر تیغ تو آسان نمیدهم
|
|
تا بر نیارم از تو همه آرزوی خویش
|
بوسیدن گلوی تو بر من حرام باد
|
|
گر در محبت تو نبرم گلوی خویش
|
امشب فروغی آن مه بیدار بخت را
|
|
در خواب کردم از لب افسانهگوی خویش
|