رنج بیهوده مکش، گه به حرم گاه به دیر
|
|
گنج مقصود بجو از دل ویرانهی خویش
|
از بلا مرد خدا هیچ ندارد پروا
|
|
وز هوا شیر علم هیچ ندارد تشویش
|
همه شاهان سپر افکندهی تیر فلکند
|
|
مرد میدان قضا نیست کسی جز درویش
|
دل یک قوم به خون خفتهی آن چشم سیاه
|
|
حال یک جمع پراکندهی آن زلف پریش
|
چه کنم گر نخورم تیر بلا از چپ و راست
|
|
که سر راه مرا عشق گرفت از پس و پیش
|
قوت من خون جگر بود ز یاقوت لبش
|
|
هیچ کس در طلب نوش نخورد این همه نیش
|
من و ترک خط آن ترک ختایی، هیهات
|
|
که میسر نشود توبهی صوفی ز حشیش
|
عشق نزدیک سر زلف توام راه نداد
|
|
تا نجستم ز کمند خرد دوراندیش
|
باوجود تو دگر هیچ نباید ما را
|
|
که هم آسایش رنجوری و هم مرهم ریش
|
مهر آن مهر فروغی نپذیرد نقصان
|
|
نور خورشید فروزنده نگردد کم و بیش
|