به من سلام فرستاد دوستی امروز
|
|
که ای نتیجهی کلکت سواد بینایی
|
پس از دو سال که بختت به خانه باز آورد
|
|
چرا ز خانهی خواجه به در نمیآیی
|
جواب دادم و گفتم بدار معذورم
|
|
که این طریقه نه خودکامیست و خودرایی
|
وکیل قاضیام اندر گذر کمین کردهست
|
|
به کف قبالهی دعوی چو مار شیدایی
|
که گر برون نهم از آستان خواجه قدم
|
|
بگیردم سوی زندان برد به رسوایی
|
جناب خواجه حصار من است گر اینجا
|
|
کسی نفس زند از حجت تقاضایی
|
به عون قوت بازوی بندگان وزیر
|
|
به سیلیاش بشکافم دماغ سودایی
|
همیشه باد جهانش به کام وز سر صدق
|
|
کمر به بندگیاش بسته چرخ مینایی
|