با وجود نگه مست تو هشیار نماند
|
|
پس از این ساقی خود باش که دیار نماند
|
در خور دولت بیدار نگردد هرگز
|
|
آن که شب تا سحر از عشق تو بیدار نماند
|
زنیهار از تو که هنگام شهادت ما را
|
|
زیر تیغت به زبان حالت زنهار نماند
|
بس که آلوده شد از خون خریدارانت
|
|
مشت خاکی به سر کوچه و بازار نماند
|
چه نشاطی است ندانم سر سودای تو را
|
|
که به بازار غمت جای خریدار نماند
|
کو اسیری که از آن طره به زنجیر نرفت
|
|
کو شکاری که در این حلقه گرفتار نماند
|
عشق مردانه به رزم آمد و تدبیر گریخت
|
|
یار بیپرده به بزم آمد و اغیار نماند
|
خستهام کرد چنان در محبت که طبیب
|
|
تا خبردار شد از هستیم آثار نماند
|
تا صبا دم زده از طره مشکافشانش
|
|
مشک خون ناشده در طبلهی عطار نماند
|
گردشی دیدم از آن چشم فروغی که مرا
|
|
هیچ حاجت به در خانهی خمار نماند
|