آشنا خواهی گر ای دل با خود آن بیگانه را
|
|
اول از بیگانه باید کرد خالی خانه را
|
آشناییهای آن بیگانه پرور بین، که من
|
|
میخورم در آشنایی حسرت بیگانه را
|
چشم از آن چشم فسونگر بستن از نامردمیست
|
|
واعظ کوته نظر کوته کن این افسانه را
|
گر گریزد عاشق از زاهد عجب نبود، که نیست
|
|
الفتی با یکدگر دیوانه و فرزانه را
|
کاش میآمد شبی آن شمع در کاشانهام
|
|
تا بسوزانم ز غیرت شمع هر کاشانه را
|
نیم جو شادی در آب و دانهی صیاد نیست
|
|
شادمان مرغی که گوید ترک آب و دانه را
|
تا درون آمد غمش، از سینه بیرون شد نفس
|
|
نازم این مهمان که بیرون کرد صاحبخانه را
|
در اشکم را عجب نبود اگر لعلش خرید
|
|
جوهری داند بهای گوهر یکدانه را
|
بس که دارد نسبتی با گردش چشمان دوست
|
|
زان فروغی دوست دارد گردش پیمانه را
|