آن که نهاده در دلم حسرت یک نظاره را
|
|
بر لب من کجا نهد لعل شرابخواره را
|
رشتهی عمر پاره شد بس که ز دست جور او
|
|
دوختهام به یکدگر سینهی پاره پاره را
|
کشتهی عشق را لبش داده حیات تازهای
|
|
ورنه کسی نیافتی زندگی دوباره را
|
با همه بیترحمی باز به رحمت آمدی
|
|
لختی اگر شمردمی زحمت بی شماره را
|
ز آه شررفشان من نرم نمیشود دلش
|
|
آتش من نمیکند چارهی سنگ خاره را
|
تا ننهی وجود خود بر سر کار بندگی
|
|
خواجه ما نمیخرد بندهی هیچکاره را
|
خنجر خونفشان بکش، آنگه استخاره کن
|
|
از پی قتل من ببین خوبی استخاره را
|
چند ز دود آه خود، شب همه شب، فروغیا
|
|
تیره کنم رخ فلک، خیر کنم ستاره را
|