ترک چشم تو بیارست صف مژگان را
|
|
تیره بخت آن که بدین صف نسپارد جان را
|
فارغم در غم عشق تو ز ویرانی دل
|
|
که خرابی نرسد مملکت ویران را
|
گر نبودی هوس نقطهی خالت بر سر
|
|
پشت پایی زدمی دایرهی امکان را
|
شد فزون بس که خریدار لبت میترسم
|
|
که نبندند به جان قیمت این مرجان را
|
چارهی زلف زره ساز تو را نتوان کرد
|
|
گرچه از آتش دل نرم کنی سندان را
|
چون تو زنار سر زلف نهی بر سر دوش
|
|
حق پرستان به سر کفر نهند ایمان را
|
گر تو زیبا صنم از دیر درآیی به حرم
|
|
کافر آن است که آتش نزند قرآن را
|
دام آدم شد اگر دانهی خالت نه عجب
|
|
که به یک غمزه زدی راه دو صد شیطان را
|
دل من تاب سر زلف تو دارد آری
|
|
کس بجز گوی تحمل نکند چوگان را
|
خواجه مشفق اگر دست به شمشیر کند
|
|
بنده آن است که از سر ببرد فرمان را
|
زینهار از سرمیدان غمش زنده مرو
|
|
سخت بر خویش مکن مرحله آسان را
|
دستی از دامن آن ترک فروغی نکشم
|
|
تا که آلوده به خونم نکند دامان را
|