قسمت سوم

هر روز بود تو را جفایی نو نو تا جامه‌ی صبر من بدرد جو جو
یک ذره ز نیکیت ندیدم همه عمر بیرحم کسی تو آزمودم، رو رو

چشمم به گل است و مرغ دستان زن تو میلم به می است و رطل مرد افکن تو
زین پس من و صحرای دل روشن تو من چون تو و تو چون من و من بی من تو

گفتی که تو را شوم مدار اندیشه دل خوش کن و بر صبر گمار اندیشه
کو صبر و چه دل کانکه دلش می‌گوئی یک قطره‌ی خون است و هزار اندیشه

صبح است شراب صبح پرتو در ده زو هر جو جوهری است، جو جو در ده
گر پیر کهن کهن خورد، رو در ده خاقانی نو رسیده را نو در ده

خاقانی عمر گم شد، آوازش ده دل هم به شکست می‌رود، سازش ده
جان را که تو راست از فلک عاریتی منت مپذیر، عاریت بازش ده

خاقانی را خون دل رز در ده دل سوخته را خام روان پز در ده
آن آب دل افروز دل رز در ده صافی شده را درد زبان گز در ده

ای کرده ز نور رای تو دریوزه از قرص منیر رای تو هر روزه
در زیر نگین جودت آورده فلک هرچه آمده زیر خاتم فیروزه

خاقانی و روی دل به دیوار سیاه کز بام سپهر ملک بیرون شد ماه
در گشت فلک چو بخت برگشت از شاه برگشت جهان چو شاه در گشت از گاه

خواهی که شود دل تو چون آئینه ده چیز برون کن از میان سینه
حرص و دغل و بخل و حرام و غیبت بغض و حسد و کبر و ریا و کینه

خاقانی را بی‌قلم کاتب شاه انگشت شد انگشت و قلم ز آتش آه
هم بی‌قلمش کاتب گردون صد راه بگریست قلم‌وار به خوناب سیاه