آن نه روی است آنکه آشوب جهان است آنچنان
|
|
و آن نه زلف است آنکه دست آویز جان است آنچنان
|
زلف او زنجیر گردون است و بیدادی کند
|
|
گرچه او از بهر انصاف جهان است آنچنان
|
راست خواهی با من از هستی نشانی مانده نیست
|
|
در غم آن لب که هست و بینشان است آنچنان
|
گرنه رازم آفتاب است از چه پیدا شد چنین
|
|
ورنه وصلش کیمیا شد چون نهان است آنچنان
|
جان بر او پاشم که تا جان با من است او بیمن است
|
|
و این چنین بهتر زیم کالحق زیان است آنچنان
|
گفتمش در صدر وصلم جای کن، گفت ای سلیم
|
|
جستهام جائی سزایت آستان است آنچنان
|
بر در من بگذرد بیند مرا در خاک و خون
|
|
با رقیب از طنز گوید کاین فلان است آنچنان
|
او کند دعوی که خون و مال خاقانی مراست
|
|
من کنم اقرار و گویم کانچنان است آنچنان
|
عشق او را مرد صاحب درد باید شک مکن
|
|
کاندر این آخر زمان صدر زمان است آنچنان
|
حجة الحق عالم مطلق وحید الدین که هست
|
|
ملجا جان من و صدر من و استاد من
|
یارب اندر چشم خونریزش چه خواب است آن همه
|
|
در سر زلف دلاویزش چه تاب است آن همه
|
در دو لعلش آب و اندر جزع نه آخر بگوی
|
|
کاین چه بیآبی است چندین و آن چه آب است آن همه
|
خون خلقی ریخت وانگه سرخیی بر دامنش
|
|
آن رنگ پروز است آن خون ناب است آن همه
|
چشم مستش را کباب است آرزو زین روی را
|
|
قصد دلها میکند یعنی کباب است آن همه
|
شحنهی وصلش خراج از عالم جان برگرفت
|
|
جای دیگر شد که میداند خراب است آن همه
|
گه بسوزد گه بسازد، الغیاث ای قوم از آنک
|
|
خوی مردم نیست، خوی آفتاب است آن همه
|
تشنهی وصلم مرا آن وعدههای کژ که داد
|
|
کی کند سیری که میدانم سراب است آن همه
|
کاشکی رنجه شدی باری بدیدی کز غمش
|
|
در دل تاریک خاقانی چه تاب است آن همه
|
از حیاتش گر فروغی یا نسیمی مانده هست
|
|
از ثنای صاحب مالک رقاب است آن همه
|
صاحب و مالک رقاب دودهی آزادگان
|
|
کستان بوس در او شد دل آزاد من
|
سرکشان از عشق تو در خاک و خون دامن کشند
|
|
من کیم در کوی عشقت کاین رقم بر من کشند
|
گر به جان فرمان دهی فرمانت را گردن نهم
|
|
پیش تو گر تو توی گردن کشان گردن کشند
|
غمزگانت قصد کین دارند وز من در غمت
|
|
سایهای مانده است مگر این کین ز پیراهن کشند
|
آه من چندان فروزان شد که کوران نیم شب
|
|
از فروغ سوز آهم رشته در سوزن کشند
|
دیدهی من شد سپید از هجر و دل تاریک ماند
|
|
خانهها تاری شود چون پرده بر روزن کشند
|
با خسان درساختی تا بر در و در بزم تو
|
|
من غم هجران کشم و ایشان می روشن کشند
|
نیکویی کن رسم بدعهدان رها کن کز جفا
|
|
درد زی عاشق دهند و صاف با دشمن کشند
|
هر زمان در کوی تو خاقانی آسا عالمی
|
|
آستین بر جان فشانند و کفن در تن کشند
|
وز پی آن تا ز دیو آزشان باشد امان
|
|
خط افسون مدیح صدر پیرامن کشند
|
نایب ادریس عثمان عمر کز فر او
|
|
حل و عقد عیسوی دارد حیات آباد من
|
دیده خون افشان و لب آتشفشان است از غمت
|
|
والحق ار انصاف خواهی جان آن است از غمت
|
تا غمت را بر دل من نامزد کرد آسمان
|
|
حصن صبرم هر شبی بام آسمان است از غمت
|
هر زمان گوئی ز عشق من به جان پرداختی
|
|
این سخن باشد مرا پروای جان است از غمت
|
از گلستان رخت باری مرا گر هیچ نیست
|
|
مرغزار چشم من پر ارغوان است از غمت
|
زعفران شادی فزاید وین بتر کاندوه من
|
|
دور از آن رخ زین رخ چون زعفران است از غمت
|
محنت اندر سینهی من ره ندانستی کنون
|
|
شاهراه سینهی من ناردان است از غمت
|
از لبت چون بوسه خواهم کز پی آن لب مرا
|
|
آنچه اندر کیسه باید بر رخان است از غمت
|
آنکه از عشقت زر افشاند ندانم کیست آن
|
|
این که خاقانی است دانم جان فشان است از غمت
|
هم نبخشودی دلت گر باخبر بودی از آنک
|
|
حال من در دست مجلس داستان است از غمت
|
آنگه گر برهان زردشتی نمایم بس بود
|
|
مدح این استاد من، دین من و استاد من
|
کلک او قصر مکارم میطرازد هر زمان
|
|
نام او چتر معالی میفرازد هر زمان
|
گرچه در احکام دست اوراست من هم آگهم
|
|
کسمان در پرده کارش میطرازد هر زمان
|
چشم زخمی را که دید اقبالها بیند چنانک
|
|
قدر او بر چشمهی خورشید تازد هر زمان
|
خاک بر سر میکند گردون ز دستش کو چرا
|
|
تختهی خاک از سر کیوان نسازد هر زمان
|
ز این خطر کو خاک را دادست خاک از کبریا
|
|
بر سه عنصر تا قیامت میبنازد هر زمان
|
حرمت آن را که میل او به اصل از آهن است
|
|
نیست آتش را محل کهن گدازد هر زمان
|
چون بنانش سوی کلک آید بدان ماند همی
|
|
کفتاب چرخ سوی حوت یازد هر زمان
|
زان نوازشها کزو دارد دل مجروح من
|
|
جانم از مدحش نوائی مینوازد هر زمان
|
تازه رویان آفرینم ز آفرین او چنانک
|
|
با رخ هر یک زمانه عشق بازد هر زمان
|
نام نیکش را نهم بنیادها کز نفخ صور
|
|
آسمان بشکافد و نشکافد آن بنیاد من
|
حکم صد ساله توان دیدن ز یک تقویم او
|
|
طفل یک روزه مجسطی گیرد از تعلیم او
|
تا که مشرف اوست اجرام فلک را از فلک
|
|
آن دو پیر نحس رحلت کردهاند از بیم او
|
همتی دارد چنان کافلاک با لوح و قلم
|
|
کمترین جزوی است اندر دفتر تعظیم او
|
باز دیدم در همه علمی نظیرش نیست کس
|
|
در همه اقلیمها نی در یکی اقلیم او
|
کلکش از بهر شرف محکوم تیغ آمد بلی
|
|
مرتبت بفزود اسمعیل را تسلیم او
|
مشتری دیده نهای، رویش نگر گوئی کسی
|
|
سیب را بشکافت سوی چرخ شد یک نیم او
|
ظاهر است انسابش از کافی عمر درگیر و رو
|
|
میشمر تا قد سلف عثمان و ابراهیم او
|
عیسوی دم باد و احمد دیم و چشم حادثات
|
|
در شکر خواب عروسان از دم از دیم او
|
بر جناب او و بر اهل جهان فرخنده باد
|
|
رجعت نوروز و ترجیع من و تقویم او
|
چون مبارک باد گویم روز او را شک مکن
|
|
کسمان آمین کند وقت مبارک باد من
|
ترکتاز غمزهی تو غارت از جان درگرفت
|
|
رای قربان کرد و اول زخم ز ایمان درگرفت
|
روزگاری روزگار از فتنهها آسوده بود
|
|
زلف شب رنگ تو آمد فتنه دوران درگرفت
|
کار ما خود رفته بود از دست باز از عشق تو
|
|
دهر زخمه درفزود و چرخ دستان درگرفت
|
خوی تو با ما چه روزی زندگانی کرده بود
|
|
کز پی خونریز ما را، راه هجران درگرفت
|
ماتم دلها عروسی بود ما را پیش ازین
|
|
تا درآمد شحنهای غم غارت جان درگرفت
|
نالهها کردم چنان کز چرخ بانگ آمد که بس
|
|
ای عفیالله در تو گوئی ذرهای ز آن درگرفت
|
از دم سردم چراغ آسمان بتوان نشاند
|
|
وز تف آهم هزاران شمع بتوان درگرفت
|
گفتی ای خاقانی از غرقاب غم چون میرهی
|
|
چون رهم کز پای من تا سر به طوفان درگرفت
|
دل که از درگاه تو محروم شد محروموار
|
|
رفت و راه آستان صدر ایران درگرفت
|
سروری کز روی نسبت وز عروسان صفا
|
|
هم پسر عم من است امروز و هم داماد من
|
خاک پایت دیدهها را روشنایی میدهد
|
|
هر سحر بوی تو با جان آشنایی میدهد
|
کار جزع و لعل توست آزردن و بنواختن
|
|
هرکه را این بشکند آن مومیایی میدهد
|
باز خونها خوردهای کالوده میبینم لبت
|
|
من چه گویم خود لبت بر تو گوایی میدهد
|
تیره شد کار من از غم هان و هان دریاب کار
|
|
تا چراغ عمر قدری روشنایی میدهد
|
از پی دریوزهی وصل آمدم در کوی تو
|
|
چون کنم چون بخت روزی از گدایی میدهد
|
یک دمی تا میزیم در هجر و امید وصال
|
|
گه کلاهم میبرد گه پادشاهی میدهد
|
گر مرا محنت گیائی میدهد از باغ عشق
|
|
در شک افتم کن مرا دولت کیایی میدهد
|
جان خاقانی به رشوت میدهم ایام را
|
|
گر مرا زین روز غم روزی رهایی میدهد
|
غم چه باشد چون ضمیر وحی پرداز مرا
|
|
فر مدحش آیت معجز نمایی میدهی
|
متصل بینام عقد دولتش را پیش از آنک
|
|
منفصل گردند آب و نار و خاک و باد من
|