ای بلخیک سقط چه فرستی به شهر ما
|
|
چندین سقاطهی هوس افزای عقل کاه
|
آئی چو سیر کوبهی رازی به بانگ و نیست
|
|
جز بر دو گوپیازهی بلخیت دستگاه
|
دیگ هوس مپز که چو خوان مسیح هست
|
|
کس گوپیازهی تو نیارد به خوان شاه
|
بد نثری و رسائل من دیده چند وقت
|
|
کژ نظمی و قصائد من خوانده چندگاه
|
زرنیخ زرد و نیل کبود تورا ببرد
|
|
گوگرد سرخ و مشک سیاه من آب و جاه
|
آری در آن، دکان که مسیح است رنگرز
|
|
زرنیخ و نیل را نتوان داشت پیش گاه
|
سحر زبان سامری آسای من بخوان
|
|
وحی ضمیر موسوی اعجاز من بخواه
|
عقدی ببند ازین گهر آفتاب کان
|
|
دری بدزد ازین صدف آسمان شناه
|
موی تو چون لعاب گوزنان شده سپید
|
|
دیوانت همچو چشم غزالان شده سیاه
|
باری ازین سپید و سیاه اعتبار گیر
|
|
یا در سیه سپید شب و روز کن نگاه
|
پس ... نهای و گرچه چو ... کلاه دار
|
|
کز دست جهل تو به در ... نهم کلاه
|
خاقانی و حقایق طبع تو و مجاز
|
|
اینجا مسیح و طوبی و آنجا خر و گیاه
|
آبم ببرد بخت، بس ای خفته بخت بخ
|
|
نانم نداد چرخ، زهی سفله چرخ زه
|
در خواب رفته بختم و بیدار مانده چشم
|
|
لا الطرف لی ینام ولاالجد ینتبه
|
چون ماه چار هفته شد ستم به هفت حال
|
|
حالی چنان که لیس علیالخلق یشتبه
|
دل چون قلم در آتش و تن کاغذ اندر آب
|
|
فالنار احرقته و الماء حل به
|
ایام دمنه طبع و مرا طالع است اسد
|
|
من پای در گل از غم و حسرت چو شتربه
|
از کیسهی کسان منم آزاد دل که آز
|
|
آزاد را چو کیسه گلو درکشد بزه
|
خشنودم از خدای بدین نیتی که هست
|
|
از صد هزار گنج روان گنج فقر به
|
چون جان صبر در تن همت نماند نیست
|
|
گو قالب نیاز ممان هرگز و مزه
|
دولت به من نمیدهد از گوسفند چرخ
|
|
از بهر درد دنبه و بهر چراغ په
|
الحق غریب عهدم و از قائلان فزون
|
|
هرچند کاهل عهد کهان را کنند مه
|
بیمار جان رمیده برون آمدم ز ری
|
|
شاخ حیات سوخته و برگ راه نه
|
شب تا به چاشت راه روم پس به گرمگاه
|
|
بر هر در دهی طلبم منزل نزه
|
بیماری گران و به شب راندن سبک
|
|
روز آب چون به من نرسد زان خران ده
|
از بیم تیغ خور سفرم هست بعد از آنک
|
|
روز افکند کلاه و زند شب قبا زره
|
بر ره چو اسب سایه کند گویدم غلام
|
|
کاین سایه فرش توست فرود آی و سربنه
|
از تب چو تار موی مرا رشتهی حیات
|
|
و آن موی همچو رشتهی تببر به صد گره
|
غایب شد از نتیجهی جانم میان راه
|
|
یک عیبه نظم و نثر که از صد خزینه به
|
یارب چو فضل کردی و جان باز دادیم
|
|
رحمی بکن نتیجهی جان نیز باز ده
|
دیده از کار جهان دربسته به
|
|
راه همت زین و آن دربسته به
|
دوستان از هفت دشمن بدترند
|
|
هفت در بر دوستان دربسته به
|
دل گران بیماریی دارد ز غم
|
|
روزن چشم از جهان دربسته به
|
پشت دست از غم به دندان میخورم
|
|
از چنین خوردن دهان دربسته به
|
چون به صد جان یکدلی نتوان خرید
|
|
دل فروشان را دکان دربسته به
|
منقطع شد کاروان مردمی
|
|
دیدهای دیدهبان دربسته به
|
خاک بیزان هوس بیروزیاند
|
|
چشم دل زین خاکدان دربسته به
|
از زبان در سر شدی خاقانیا
|
|
تا بماند سر، زبان دربسته به
|