سپیدهدم که صبا بوی لطف جان گیرد
|
|
چمن ز لطف هوا نکته برجنان گیرد
|
هوا ز نکهت گل در چمن تتق بندد
|
|
افق ز عکس شفق رنگ گلستان گیرد
|
نوای چنگ بدانسان زند صلای صبوح
|
|
که پیر صومعه راه در مغان گیرد
|
نکال شب که کند در قدح سیاهی مشک
|
|
در او شرار چراغ سحرگهان گیرد
|
شه سپهر چو زرین سپر کشد در روی
|
|
به تیغ صبح و عمود افق جهان گیرد
|
به رغم زال سیه شاهباز زرین بال
|
|
در این مقرنس زنگاری آشیان گیرد
|
به بزمگاه چمن رو که خوش تماشایی است
|
|
چو لاله کاسهی نسرین و ارغوان گیرد
|
چو شهسوار فلک بنگرد به جام صبوح
|
|
که چون به شعشعهی مهر خاوران گیرد
|
محیط شمس کشد سوی خویش در خوشاب
|
|
که تا به قبضهی شمشیر زرفشان گیرد
|
صبا نگر که دمادم چو رند شاهدباز
|
|
گهی لب گل و گه زلف ضیمران گیرد
|
ز اتحاد هیولا و اختلاف صور
|
|
خرد ز هر گل نو، نقش صد بتان گیرد
|
من اندر آن که دم کیست این مبارک دم
|
|
که وقت صبح در این تیره خاکدان گیرد
|
چه حالت است که گل در سحر نماید روی
|
|
چه شعله است که در شمع آسمان گیرد
|
چرا به صد غم و حسرت سپهر دایرهشکل
|
|
مرا چو نقطهی پرگار در میان گیرد
|
ضمیر دل نگشایم به کس مرا آن به
|
|
که روزگار غیور است و ناگهان گیرد
|
چو شمع هر که به افشای راز شد مشغول
|
|
بسش زمانه چو مقراض در زبان گیرد
|
کجاست ساقی مهروی که من از سر مهر
|
|
چو چشم مست خودش ساغر گران گیرد
|
پیامی آورد از یار و در پیاش جامی
|
|
به شادی رخ آن یار مهربان گیرد
|
نوای مجلس ما چو برکشد مطرب
|
|
گهی عراق زند گاهی اصفهان گیرد
|
فرشتهای به حقیقت سروش عالم غیب
|
|
که روضهی کرمش نکته بر جنان گیرد
|
سکندری که مقیم حریم او چون خضر
|
|
ز فیض خاک درش عمر جاودان گیرد
|
جمال چهرهی اسلام شیخ ابو اسحاق
|
|
که ملک در قدمش زیب بوستان گیرد
|
گهی که بر فلک سروری عروج کند
|
|
نخست پایهی خود فرق فرقدان گیرد
|
چراغ دیدهی محمود آنکه دشمن را
|
|
ز برق تیغ وی آتش به دودمان گیرد
|
به اوج ماه رسد موج خون چو تیغ کشد
|
|
به تیر چرخ برد حمله چون کمان گیرد
|
عروس خاوری از شرم رأی انور او
|
|
به جای خود بود ار راه قیروان گیرد
|
ایا عظیم وقاری که هر که بندهی توست
|
|
ز رفع قدر کمربند توأمان گیرد
|
رسد ز چرخ عطارد هزار تهنیتت
|
|
چو فکرتت صفت امر کن فکان گیرد
|
مدام در پی طعن است بر حسود و عدوت
|
|
سماک رامح از آن روز و شب سنان گیرد
|
فلک چو جلوهکنان بنگرد سمند تو را
|
|
کمینه پایگهش اوج کهکشان گیرد
|
ملالتی که کشیدی سعادتی دهدت
|
|
که مشتری نسق کار خود از آن گیرد
|
از امتحان تو ایام را غرض آن است
|
|
که از صفای ریاضت دلت نشان گیرد
|
وگرنه پایهی عزت از آن بلندتر است
|
|
که روزگار بر او حرف امتحان گیرد
|
مذاق جانش ز تلخی غم شود ایمن
|
|
کسی که شکر شکر تو در دهان گیرد
|
ز عمر برخورد آنکس که در جمیع صفات
|
|
نخست بنگرد آنگه طریق آن گیرد
|
چو جای جنگ نبیند به جام یازد دست
|
|
چو وقت کار بود تیغ جانستان گیرد
|
ز لطف غیب به سختی رخ از امید متاب
|
|
که مغز نغز مقام اندر استخوان گیرد
|
شکر کمال حلاوت پس از ریاضت یافت
|
|
نخست در شکن تنگ از آن مکان گیرد
|
در آن مقام که سیل حوادث از چپ و راست
|
|
چنان رسد که امان از میان کران گیرد
|
چه غم بود به همه حال کوه ثابت را
|
|
که موجهای چنان قلزم گران گیرد
|
اگرچه خصم تو گستاخ میرود حالی
|
|
تو شاد باش که گستاخیاش چنان گیرد
|
که هر چه در حق این خاندان دولت کرد
|
|
جزاش در زن و فرزند و خان و مان گیرد
|
زمان عمر تو پاینده باد کاین نعمت
|
|
عطیهای است که در کار انس و جان گیرد
|