خواجه اسعد چو می خورد پیوست | طرفه شکلی شود چو گردد مست | |
پارسا روی هست لیکن نیست | قلتبان شکل نیست لیکن هست |
□
وبالت نه از سر نهفتن درست | که از گوهر راز سفتن درست | |
مگو راست بندیش خاقانیا | همه آفت از راست گفتن درست |
□
گیرم که دل درست ما نیست | آخر نام درست ما هست | |
خاقانی را اگر سفیهی | هنگام جدل زبان فروبست | |
این هم ز عجایب خواص است | کالماس به ضرب سرب بشکست |
□
ده دهی باشد زر سخنم گرچه مرا | چون نجیبان دگر جامه به زر معلم نیست | |
ترک چون هست به انداختن زوبین جلد | چه زیان دارد اگر مولد او دیلم نیست |
□
من که خاقانیم ز هر دو جهان | بینیازم چه خوب هر دو چه زشت | |
عافیت خواهم این سرا نه یسار | مغفرت خواهم آن سرا نه بهشت |
□
مرغکی را وقت کشتن میدوانید ابلهی | گفت مقصود از دوانیدنش نازک گشتن است | |
ما همان مرغیم خاقانی که ما را روزگار | میدواند وین دویدن را فذلک کشتن است |
□
گنج دانش توراست خاقانی | کار نادان به آب و رنگ چراست؟ | |
نام شاهی به شیر دادستند | پس حلی بر تن پلنگ چراست؟ | |
هفت اندام ماهی از سیم است | هفت عضو صدف ز سنگ چراست؟ |
□
چو خاک سیه را دهی آب روشن | به سالی گلی بردهد بوستانت | |
منم خاک تو گر دهی آب لطفم | دهم صد گل شکر در یک زمانت |
□
چون ز یاران رفته یاد آرم | آه و واحسرتا علی من مات | |
چون ز عمر گذشته یاد آرم | آه و واغصتا علی مافات |
□
خاقانیا قبول و رد از کردگار دان | زو ترس و بس که ترس تو پا زهر زهر اوست | |
دیوان فرشتگانند آنجا که لطف اوست | مردان، مخنثانند آنجا که قهر اوست | |
هر حکم را که دوست کند دوستدار باش | مگریز و سر مکش همه شهر شهر اوست |
□
دروغ است آنکه گوید این که در سنگ | فروغ خور عقیق اندر یمن ساخت | |
دل او هست سنگین پس چه معنی | که عشق او عقیق از اشک من ساخت | |
من از دل آزمائی دست شستم | که او در زلف آن دلبر وطن ساخت | |
به کرم پیله میماند دل من | که خود را هم به فعل خود کفن ساخت | |
کنون دل انده دل میخورد زانک | هلاک خویشتن هم خویشتن ساخت | |
ز خاقانی چه خواهد دیگر این دل | جز آن کورا به محنت ممتحن ساخت |
□
شکر انعام پادشا گفتن | نتوان کان ورای غایتهاست | |
راه شکرش به پای هرکس نیست | که حدش زان سوی نهایتهاست | |
گرچه انعام او مرا شکر است | شکر او را ز من شکایتهاست |