بس بس ای طالع خاقانی چند
|
|
چند چندش به بلا داری بند
|
جو به جو راز دلش دانستی
|
|
که به یک نان جوین شد خرسند
|
مدوانش که دوانیدن تو
|
|
مرکب عزم وی از پای فکند
|
مرغ را چون بدوانند نخست
|
|
بکشندش ز پی دفع گزند
|
به ازو مرغ نداری، مدوان
|
|
ور دوانیدی کشتن مپسند
|
کس ندیده است نمد زینش خشک
|
|
سست شد لاشه به جاییش ببند
|
مچشانش به تموز آب سقر
|
|
مفشان بر سر آتش چو سپند
|
فصل با حورا، آهنگ به شام
|
|
وصل با حوران خوشتر به خجند
|
هم توانیش به تبریز نشاند
|
|
هم توانیش ز شروان بر کند
|
طفلخو گشت میازارش بیش
|
|
بر چنین طفل مزن بانگ بلند
|
دایگی کن به نوازش که نزاد
|
|
پانصد هجرت ازو به فرزند
|
نیست جز اشک کسش هم زانو
|
|
نیست جز سایه کسش هم پیوند
|
حکم حق رانش چون قاضی خوی
|
|
نطق دستانش چون پیر مرند
|
از برون در خوی خوییش مدار
|
|
وز درونش دل مجروح مرند
|