صبح وارم کفتابی در نهان آوردهام
|
|
آفتابم کز دم عیسی نشان آوردهام
|
عیسیم از بیت معمور آمده وز خوان خلد
|
|
خورده قوت وزله اخوان را ز خوان آوردهام
|
هین صلای خشک ای پیران تر دامن که من
|
|
هر دو قرص گرم و سرد آسمان آوردهام
|
طفل زی مکتب برد نان من ز مکتب آمده
|
|
بهر پیران ز افتاب و مه دو نان آوردهام
|
گر چه عیسیوار ازینجا بار سوزن بردهام
|
|
گنج قارون بین کز آنجا سو زیان آوردهام
|
رفته زینسو لاشهای در زیر و ز آنس بین کنون
|
|
کابلق گیتی جنیبت زیر ران آوردهام
|
از نظاره موی را جانی که هر مویی مرا
|
|
طوطی گویاست کز هندوستان آوردهام
|
من نه پیل آوردهام بسبس نظاره کز سفر
|
|
پیل بالا طوطی شکرفشان آوردهام
|
در گشاده دیدهام خرگاه ترکان فلک
|
|
ماه را بسته میان خرگان سان آوردهام
|
از سفر میآیم و در راه صید افکندهام
|
|
اینت صیدی چرب پهلو کارمغان آوردهام
|
گر سواران خنگ توسن در کمند افکندهاند
|
|
من کمند افکنده و شیر ژیان آوردهام
|
چشم بد دور از من و راهم که راه آورد عشق
|
|
رهروان را سرمهی چشم روان آوردهام
|
بس که در بحر طلب چون صبح شست افکندهام
|
|
تا در آن شست سبک صید گران آوردهام
|
نقد شش روز از خزانهی هفت گردون بردهام
|
|
گرچه در نقب افکنی چل شب کران آوردهام
|
خاک پای خاک بیزان بودهام تا گنج زر
|
|
کردهام سود ار بهین عمری زیان آوردهام
|
خاک بیزی کن که من هم خاک بیزی کردهام
|
|
تا ز خاک این مایه گنج شایگان آوردهام
|
دیدهام عشاق ریزان اشک داود از طرب
|
|
آن همه چون سبحه در یک ریسمان آوردهام
|
اشک من در رقص و دل در حال و ناله در سماع
|
|
من دریده خرقهی صبر و فغان آوردهام
|
زردی زر شادی دلهاست من دلشاد از آنک
|
|
سکهی رخ را زر شادیرسان آوردهام
|
شمع زرد است از نهیب سر منم هم زرد لیک
|
|
زرد روئی نز نهیب سر نشان آوردهام
|
بل کز آن زردم که ترسم سر نبرندم چو شمع
|
|
کاین سر از بهر بریدن در میان آوردهام
|
هان رفیقا نشره آبی یا زگالابی بساز
|
|
کز دل و چهره زگال و زعفران آوردهام
|
شو نمک بر آتش افکن کز سر خوان بهشت
|
|
خوش نمک در طبع و شکر در زبان آوردهام
|
وز پی دندان سپیدی همرهان از تف آه
|
|
دل چو عود سوخته دندان کنان آوردهام
|
گرچه شبها از سموم آه تبها بردهام
|
|
از نسیم وصل مهر تب نشان آوردهام
|
زان چهان میآیم از رنجی که دیدم زین جهان
|
|
لیک طغرای نجات آن جهان آوردهام
|
دیدهام سرچشمهی خضر و کبوتروار آب
|
|
خورده پس جرعه ریزی در دهان آوردهام
|
چون کبوتر رفته بالا و آمده بر پای خویش
|
|
بسته زر تحفه و خط امان آوردهام
|
من کبوتر قیمتم بر پای دارم سربها
|
|
آنقدر زری که سوی آشیان آوردهام
|
زیوری آوردهام بهر عروسان بصر
|
|
گوئی از شعری شعار فرقدان آوردهام
|
لعبتان دیده را کایشان دو طفل هندواند
|
|
هم مشاطه هم حلی هم دایگان آوردهام
|
پیر عشق آنجا به عرسی پاره میکرد آسمان
|
|
من نصیبه شانه دانی بیگمان آوردهام
|
این فراویزی و آن باز افکنی خواهد ز من
|
|
من زجیب آسمان یک شانهدان آوردهام
|
دیدهام خلوت سرای دوست در مهمانسراش
|
|
تن طفیل و شاهد دل میهمان آوردهام
|
میزبان در حجرهی خاص و برون افکنده خوان
|
|
من دل و جان پیش خوان میزبان آوردهام
|
دل ملک طبع است قوت او ز بویی دادهام
|
|
جان پریوار است خوردش استخوان آوردهام
|
نقل خاص آوردهام زانجا و یاران بیخبر
|
|
کاین چه میوه است از کدامین بوستان آوردهام
|
تا خط بغداد ساغر دوستکانی خوردهام
|
|
دوستان را جلهای در جرعهدان آوردهام
|
دشمنان را نیز هم بیبهره نگذارم چو خاک
|
|
گرچه جرعهی خاص بهر دوستان آوردهام
|
دوست خفته در شبستان است و دولت پاسبان
|
|
من به چشم و سر سجود پاسبان آوردهام
|
پاسبان گفتا چه داری نورها گفتم شما
|
|
کان زر دارید و من جان نورهان آوردهام
|
شیر مردان از شبستان گر نشان آوردهاند
|
|
من سگ کهفم نشان از آستان آوردهام
|
بر در او چون درش حلقه بگوشی رفتهام
|
|
تا پی تشریف سر تاج کیان آوردهام
|
از نسیم یار گندمگون یکی جو سنگ مشک
|
|
با دل سوزان و چشم سیلران آوردهام
|
آب و آتش دشمن مشکند و من بر مشک دوست
|
|
آب و آتش را رقیبی مهربان آوردهام
|
جز به بیاع جهان ندهم کزان جو سنگ مشک
|
|
صد شتربار تبت از بیع جان آوردهام
|
دل به خدمت ساده چون گور غریبان بردهام
|
|
همچو موسیزنده در تابوت از آن، آوردهام
|
رفته لرزان همچو خورشید فروزان آمده
|
|
شب زریری برده و روز ارغوان آوردهام
|
هشت باغ خلد را دربسته بینی بر خسان
|
|
کان کلید هشت در در بادبان آوردهام
|
بس طربناکم ندانید این طربناکی ز چیست
|
|
کز سعود چرخ بخت کامران آوردهام
|
گوئی اندر جوی دل آبی ز کوثر راندهام
|
|
یا به باغ جان نهالی از جنان آوردهام
|
یا مگر اسفندیارم کان عروسان را همه
|
|
از دژ روئین به سعی هفتخوان آوردهام
|
با شما گویم نیارم گفت با بیگانگان
|
|
کاین نهان گنج از کدامین دودمان آوردهام
|
آشکارا برگرفتن گنج فرخ فال نیست
|
|
من به فرخ فال گنجی در نهان آوردهام
|
از چنین گوهر زکاتی داد نتوان بهر آنک
|
|
تاج ترکستان به باج ترکمان آوردهام
|
دادهام صد جان بهای گوهری در من یزید
|
|
ور دو عالم دادهام هم رایگان آوردهام
|
کیست خاقانی که گویم خون بهای جان اوست
|
|
چون بهای جان صد خاقان و خان آوردهام
|
این همه میگویمت کوردهام باری بپرس
|
|
تا چه گنج است و چه گوهر وز چه کان آوردهام
|
بازپرسی شرط باشد تا بگویم کاین فتوح
|
|
در فلان مدت ز درگاه فلان آوردهام
|
تو نپرسی من بگویم نز کسی دزدیدهام
|
|
کز در شاهنشهی گنج روان آوردهام
|
یعنی امسال از سر بالین پاک مصطفی
|
|
خاک مشک آلود بهر حرز جان آوردهام
|
وقف بازوی من است این حرز و نفروشم به کس
|
|
گرچه ز اول نام دادن بر زبان آوردهام
|
خاک بالین رسول الله همه حرز شفاست
|
|
حرز شافی بهر جان ناتوان آوردهام
|
گوهر دریای کاف و نون محمد کز ثناش
|
|
گوهر اندر کلک و دریا در بنان آوردهام
|
چون زبان ملک سخن دارد من از صدر رسول
|
|
در سر دستار منشور زبان آوردهام
|
بلکه در مدح رسول الله به توقیع رضاش
|
|
بر جهان منشور ملک جاودان آوردهام
|
مصطفی گوید که سحر است از بیان من ساحرم
|
|
کاندر اعجاز سخن سحر بیان آوردهام
|
ساحری را گر قواره بهر سحر آید به کار
|
|
من ز جیب مه قوارهی پرنیان آوردهام
|
یک خدنگ از ترکش آن، شحنهی دریای عشق
|
|
نزد عقل از بیم چرخ جانستان آوردهام
|
حاسدانم چون هدف بین کاغذین جامه که من
|
|
تیر شحنه از پی امن شبان آوردهام
|
بخت من شبرنگ بوده نقره خنگش کردهام
|
|
پس به نام شاه شرعش داغران آوردهام
|
عقل را در بندگیش افسر خدائی دادهام
|
|
ایتکینی برده و الب ارسلان آودرهام
|
جان زنگ آلوده در صدرش به صیقل دادهام
|
|
زانچنان ریم آهنی تیغ یمان آوردهام
|
گرچه همچون زال زرپیری به طفلی دیدهام
|
|
چون جهان پیرانه سر طبع جوان آوردهام
|
گرچه نیسانم خزان آرد من اندر ذهن و طبع
|
|
آتش نیسان نه بل کاب خزان آوردهام
|
من سپهرم کز بهار باغ شب گم کردهام
|
|
روز نور آیین ترنج مهرگان آوردهام
|
پادشاه نظم و نثرم در خراسان و عراق
|
|
کاهل دانش را ز هر لفظ امتحان آوردهام
|
منصفان استاد دانندم که از معنی و لفظ
|
|
شیوهی تازه نه رسم باستان آوردهام
|
ز امتحان طبع مریم زاد بر چرخ دوم
|
|
تیر عیسی نطق را در خر کمان آوردهام
|
تا غز بخل آمده گر نشابور کردم
|
|
من به شهرستان عزلت خان و مان آوردهام
|
تا نشسته بر ره دانش رصد داران جهل
|
|
در بیابان خموشی کاروان آوردهام
|
گرچه در غربت ز بیآبان شکسته خاطرم
|
|
ز آتش خاطر به آبان ضمیران آوردهام
|
سنگ آتش چون شکستی، تیز گردد لاجرم
|
|
از شکستن تیزی خاطر عیان آوردهام
|
خانه دار فضل و روی خاندانی بودهام
|
|
پشت در غربت کنون بر خاندان آوردهام
|
تا به هر شهری بنگزاید مرا هیچ آب و خاک
|
|
خاک شروان بلکه آب خیروان آوردهام
|
از همه شروان به وجه آرزو دل را به یاد
|
|
حضرت خاقان اکبر اخستان آوردهام
|
هر چه دارم خشک و تر از همت و انعام اوست
|
|
کاین گلاب و گل همه زان گلستان آوردهام
|
او سلیمان است و من موری به یادش زندهام
|
|
زنده ماناد او کز او این داستان آوردهام
|