در پردهی دل آمد دامن کشان خیالش
|
|
جان شد خیال بازی در پردهی وصالش
|
بود افتاب زردی کان روز رخ در آمد
|
|
صبح دو عید بنمود از سایهی هلالش
|
چون صبح خوش بخندید از بیست و هشت لل
|
|
من هست نیست گشتم چون سایه در جمالش
|
چشمش ز خواب و غمزه زنبور سرخ کافر
|
|
شهد سپید در لب، موم سیاه خالش
|
آن خال نیم جو سنگ از نقطهی زره کم
|
|
بر نقطه حلقه گشته زلف زره مثالش
|
دل خاک پای او شد شستم به هفت آبش
|
|
جان صید زلفش آمد دیدم به هفت حالش
|
یار از برون پرده بیدار بخت بر در
|
|
خاقانی از درون سو هم خوابهی خیالش
|
گه دست بوس کردم گه ساعدش گزیدم
|
|
لب خواستم گزیدن ترسیدم از ملالش
|
از گرد جیش خسرو وز خون وحش صحرا
|
|
مشکین زره قبایش، رنگین سپر قذالش
|
دیدم که سرگران بود از خواب و صید کرده
|
|
از صیدگاه خسرو کردم سبک سالش
|
گفتم بدیدی آخر رایات کهف امت
|
|
و آن مهد جای مهدی چتر فلک ظلالش
|
وآن عمر خوار دریا و آن روزه دار آتش
|
|
چون معتکف برهمن، نه قوت و نه منالش
|
وان تیغ شاه شروان آتش نمای دریا
|
|
دریا شده غریقش، آتش شده زگالش
|
گفتا که چند شب من و دولت بهم نخفتیم
|
|
اندر رکاب خسرو در موکب جلالش
|
از بوی مشک تبت کان صحن صید گه راست
|
|
آغشته بود با خاک از نعل بور و چالش
|
رخسار بحر دیدم کز حلق شرزه شیران
|
|
گل گونه دادی از خون شاه فلک فعالش
|
بل غرقه آب دریا در گوهر حسامش
|
|
بل آب زهره شیران در آتش قتالش
|
شه بر کنار دریا زان صید کرد یعنی
|
|
لب تشنه بود بحر و بود آمدن محالش
|
آهیخ تیغ هندی چون چشمهی مصفی
|
|
تا بحر گشت سیراب از چشمهی زلالش
|
مصروع بود دریا کف بر لب آوریده
|
|
آمد سنان خسرو، بنوشت حرز حالش
|
یک هفته ریخت چندان خون سباع کز خون
|
|
هفتم زمین ملا شد بگرفت از آن ملالش
|
در مرکز مثلث بگرفت ربع مسکون
|
|
فریاد اوج گردون از تیغ مه صقالش
|
چون آفتاب هر سو پیکان آتش افشان
|
|
جوزای شاه یعنی دست سخا سگالش
|
سر بر سر کمانش آورده چرخ چندان
|
|
کز دور قاب قوسین دیدند در شمالش
|
ز آن سان که روز مجلس در خلعتی که بخشد
|
|
ز اطلس بطانه سازد پروانهی نوالش
|
بر شخص شرزه شیران از خون قبای اطلس
|
|
مقراض وش بریدی مقراضهی نصالش
|
چون در اسد رسیدی چون سنبله سنان کش
|
|
از ضربت الف سان کردی چو سین و دالش
|
دریای گندنا رنگ از تیغ شاه گل گون
|
|
لعل پیازی از خون یک یک پشیز والش
|
سوفار وش ز حیرت وحشی دهان گشاده
|
|
شه چون زبان خنجر کرده به تیر لالش
|
اجسام وحش گشته ز ارواح خالی السیر
|
|
از تیغ شه که دین را سعد است ز اتصالش
|
تشریف ضربت او ارواح وحشیان را
|
|
تعلیم شکر دادی هنگام انفصالش
|
از دور تیغ خسرو چون سبزهوش نمودی
|
|
گستاخ پیش رفتی هم گور و هم غزالش
|
آهو نخورده سبزه، سبزه بخوردی او را
|
|
انسی شدی چو دادی از وحشی انتقالش
|
چه فخر بال شه را از صید گور و آهو
|
|
کز صید شیر گردون هم عار داشت بالش
|
گر خاک صید گاهش بگذارد آسمانها
|
|
بهر حنوط رضوان تحفه برد شمالش
|
صیدی چنین که گفتم و اقبال صیدگه را
|
|
شعری زننده قرعه سعد السعود فالش
|
دوشیزگان جنت نظاره سوی مردی
|
|
کابستن ظفر شد تیغ قضا جدالش
|
گفتند آنک آنک کیخسرو زمانه
|
|
در زین سمند رستم، در کف کمند زالش
|
مختار خلق عالم خاقان اکبر آمد
|
|
کارحام دهر خشک است از زادن همالش
|
شاهی که در دو عالم طغرای مملکت را
|
|
هست از خط ید الله توقیع لایزالش
|
شاهی است سایس دین نوری است سایهی حق
|
|
تایید حق تعالی کرده ندا تعالش
|
ز آن جام کوثر آگین جمشید خورده حسرت
|
|
ز آن رمح اژدها سر ضحاک برده مالش
|
یارب که آب دریا چون نفسرد ز خجلت
|
|
چون بیند این عواطف بیرون ز اعتدالش
|
دریا ز شرم جودش بگریختی چو زیبق
|
|
اما چهار میخ است آنک زمین عقالش
|
گوئی سرشک شور است از چشم چرخ دریا
|
|
کز هیبت بلارک شه نیست صبر و هالش
|
یا از مسام کوه است آب خوی خجالت
|
|
کاندر خور ملک نیست ایثار گنج و مالش
|
روح القدس براقش وز قدر هیکل او
|
|
خورشید میخ زر است اندر پی نعالش
|
قطب فلک رکابش هست از کمال رتبت
|
|
جرم سهیل آمد چرم از پی دوالش
|
ای شاه عرش هیبت، خورشید صبح رایت
|
|
چترت همای نصرت و آفاق زیر بالش
|
دهر است پیر مردی زال عقیم دنیا
|
|
چون بادریسه یک چشم این زال بد فعالش
|
شد پیرمرد رامت زال از پی طراوت
|
|
شد بادریسه پستان آن سالخورده زالش
|
چون تاردق مصری در دق مرگ خصمت
|
|
نالان چو نیل مصر است از ناله تن چو نالش
|
مه شد موافق او در دق بدین جنایت
|
|
هر سال در خسوفی کرد آسمان نکالش
|
گر داشت خصم ناری چون نار صد زبانی
|
|
چون خاک شد فسرده چون باد شد مجالش
|
افسرده شده ور اکنون خواهد ز تیغت آتش
|
|
هم کاسهی سر او خواهد شدن سفالش
|
جاسوس توست بر خصم انفاس او چو در شب
|
|
غماز دزد باشد هم عطسه هم سعالش
|
هر که از طریق نخوت آمد به دار ملکت
|
|
دید این شرف که داری ز آن نقد شد وبالش
|
در تو کجا رسد کس چون موسی اندر آتش
|
|
کز دور حاصلی نه جز برق و اشتعالش
|
هر کو به کیل یا کف هست آفتاب پیمای
|
|
از آفتاب ناید یک ذره در جوالش
|
خورشید کز ترفع دنبال قطب دارد
|
|
چون راستی نبیند کژ سر کند زوالش
|
ای گوهر کمالت مصباح جان آدم
|
|
خورشید امر پخته در شش هزار سالش
|
خاقانی از ثنایت نو ساخت خوان معنی
|
|
کو میزبان نطق است وین دیگران عیالش
|
خاک در تو بادا از خوان آسمان به
|
|
صدر تو عرش رفعت، جنت صف نعالش
|
فرمانت حرز توحید اندر میان جانها
|
|
جان بر میان زمانه از بهر امتثالش
|
از بندگان صدرت شاهان سپر فکنده
|
|
قیصر کم از یماکش، سنجر کم از نیالش
|
تا آل مصطفی را ز ایزد درود باشد
|
|
بر تو درود بادا از مصطفی و آلش
|