بخ بخ ای بخت و خه خه ای دل دار
|
|
هم وفادار و هم جفا بردار
|
من تو را زان سوی جهان جویان
|
|
تو بدین سو سرم گرفته کنار
|
طفل میخواندمت، زهی بالغ
|
|
مست میگفتمت، زهی هشیار
|
من تو را طفل خفته چون خوانم
|
|
که تویی خواب دیدهی بیدار
|
یا شبانگه لقات چون دانم
|
|
تو چنین تازه صبح صادق وار
|
دست بر سر زنی گرت گویم
|
|
کن بهین عمر رفته باز پس آر
|
ور تو خواهی در اجری امسال
|
|
آوری خط محو کردهی پار
|
هر چه بخشم به دست مزد از من
|
|
نپذیری و بس کنی پیکار
|
من ز بیکاری ارچه در کارم
|
|
به سلاح تو میکنم پیکار
|
سر نیزه زد آسمان در خاک
|
|
که تویی آفتاب نیزه گذار
|
شهره مرغی به شهر بند قفس
|
|
قفس آبنوس لیل و نهار
|
طیرانت چو دور فکرت من
|
|
بر ازین نه مقرنس دوار
|
عهد نامهی وفات زیر پر است
|
|
گنج نامهی بقات در منقار
|
دانه از خوشهی فلک خوردی
|
|
که به پرواز رستی از تیمار
|
تشنه دارند مرغ پروازی
|
|
که چو سیراب گشت ماند از کار
|
تو ز آب حیات سیرابی
|
|
که چو ماهی در آبی از پروار
|
هدهدی کز عروس ملک مرا
|
|
خبر آور تویی و نامه سپار
|
گلبن تازهای و نیست تو را
|
|
چون گل نخل بند تیزی خار
|
شاه باز سپید روزی از آنک
|
|
شویی از زاغ شب سیاهی قار
|
اینت شه باز کز پی چو منی
|
|
صید نسرین کردهای نهمار
|
که مرا در سه ماه با دو امام
|
|
به یکی سال دادهای دیدار
|
دو امام زمان، دو رکن الدین
|
|
دو قوی رکن کعبهی اسرار
|
به موالات این دو رکن شریف
|
|
هم تمسک کنم هم استظهار
|
که به عمر دراز هست مرا
|
|
خدمت هر دو رکن پذرفتار
|
آری این دولتی است سال آورد
|
|
چه عجب سال دولت آرد بار
|
دو فتوح است تازه در یک وقت
|
|
دو لطیفه است سفته در یک تار
|
هر دو رکن جهان مرد میاند
|
|
آدمی مجتبی و عیسی یار
|
هر دو رکن افسر وجود آرای
|
|
هر دو رکن اختر سعود نگار
|
شدم از سعد اتصال دو رکن
|
|
خالالسیر ز آفت اشرار
|
این چو رکن هوا لطافت پاش
|
|
و آن چو رکن زمین خلافت دار
|
وهم این رکن چون مقوم روح
|
|
چار ارکان جسم را معیار
|
کلک آن رکن چون مهندس عقل
|
|
پنج دکان شرع را معمار
|
این زخوی حاکمی ملک عصمت
|
|
و آن ز ری عالمی فلک مقدار
|
نام خوی زین چو روی ری تازه
|
|
کار ری ز آن چو نقد خوی به عیار
|
روی این در ری آفتاب اشراق
|
|
خوی او در خوی او رمزد آثار
|
رکن خوی حبر شافعی توفیق
|
|
رکن ری صدر بوحنیفه شعار
|
با وجود چنین دو حجت شرع
|
|
ری و خوی کوفه دان و مصر شمار
|
هاری از حلم رکن خوی در تب
|
|
هان خوی سردش آنک آب بحار
|
ری از آن رکن مصر ریان است
|
|
اوست ریان ز علم و هم ناهار
|
این حدیث نبی کند تلقین
|
|
وان علوم رضی کند تکرار
|
مجلس هر دو رکن را خوانند
|
|
کعب احبار و کعبهی اخبار
|
هر دو فتاح و رمز را مفتاح
|
|
هر دو سردار و علم را بندار
|
دو علی عصمت و دو جعفر جاه
|
|
این یکی صادق آن دگر طیار
|
وز سوم جعفر ار سخن رانم
|
|
بر مک از آن خویش دارد عار
|
هر دو از هیبت و هبت به دو وقت
|
|
همچو گل خاضع و چو مل جبار
|
هر دو برجیس علم و کیوان حلم
|
|
هر دو خورشید جود و قطب وقار
|
خود بر این هر دو قطب میگردد
|
|
فلک شرع احمد مختار
|
شرع را زین دو قطب نیست گزیر
|
|
که فلک راست بر دو قطب مدار
|
هر دو چون کوه و گنج خانهی علم
|
|
هر دو بحر از درون ول زخار
|
بحر در کوه بین کنون پس از آنک
|
|
کوه در بحر دیدهای بسیار
|
هر دو زنبور خانهی شهوات
|
|
کرده غارت چو حیدر کرار
|
چون علی کاینه نگاه کند
|
|
دو علی بین به علم وحی گزار
|
هر دو رکنند راعی دل من
|
|
عمر آن بین مراعی عمار
|
این به تبریز ز آب چشمهی خضر
|
|
کرده جلاب جان و من ناهار
|
آن بری قالب مرا چو مسیح
|
|
داد تریاک و روح من بیمار
|
این مرا زائر، آن مرا عائذ
|
|
این مرا مخلص، آن مرا دل دار
|
چه عجب کامده است ذو القرنین
|
|
به سلام برهمنی در غار
|
بر در پیر شاه مرو گشای
|
|
ارسلان آمد و ندادش بار
|
شاه سنجر شدی به هر هفته
|
|
به سلام دو کفش گر یک بار
|
شمس نزد اسد رود مادام
|
|
روح سوی جسد رود هموار
|
ذره را آفتاب بنوازد
|
|
گر برش قدر نیست در مقدار
|
کنم از حمد و مدح این دو امام
|
|
ری و خوی را ز محمدت دو ازار
|
به خدایی که هم ز عطسهی خوک
|
|
موش را در جهان کند دیدار
|
که کرمشان به عطسه ماند راست
|
|
کید الحمد واجب آخر کار
|
گر چه قبله یکی است خاقانی
|
|
روی و خوی دان دو قبلهی زوار
|
ربع مسکو ز شکر پر کردی
|
|
هم نشد گفته عشری از اعشار
|
من به ری مکرمی دگر دارم
|
|
بکر افلاک و حاصل ادوار
|
صدر مشروح صدر تاج الدین
|
|
کوست صدر صدور و فخر کبار
|
چون خط جود خوانی از اشراف
|
|
چون دم زهد رانی از اخیار
|
تاج را طوق دار و مملو کند
|
|
مالک طوق و مالک دینار
|
تیر گردون دهان گشاده بماند
|
|
پیش تیغ زبانش چون سوفار
|
خلف صالح امین صالح
|
|
که سلف را به ذات اوست فخار
|
حبر اکرم هم اسطقس کرم
|
|
نیر اعظم، آیت دادار
|
هو روح الوری و لاتعجب
|
|
فالیواقت مهجة الاحجار
|
دل پاکش محل مهر من است
|
|
مهر کتف نبی است جای مهار
|
مهر او تازیم ز مصحف دل
|
|
چون ده آیت نیفکنم به کنار
|
تاج دین جعفر و امین یحیی است
|
|
این بهین درج و آن مهینه شمار
|
تاج دین صاعد و امین عالی است
|
|
سر کتاب و افسر نظار
|
هست امین چار حرف و تاج سه حرف
|
|
بسم بین هر سه حرف والله چار
|
این یمین مراست جای یمین
|
|
وان یسار مراست حرز یسار
|
شمس ملک آمد و ظلال ملوک
|
|
عید گوهر شد و هلال تبار
|
امدح العید والهلال معا
|
|
بقریض نتیجة الافکار
|
مذ رایت الهلال فی سفری
|
|
صرت افدی اهلة الاسفار
|
تا به رویش گرفتهام روزه
|
|
جز به یادش نکردهام افطار
|
کنت بالری فاستقت غللی
|
|
من غوادی سحابهی مدرار
|
و ارتفاعی به فیض همته
|
|
کارتفاع الریاض بالامطار
|
لوقضی بالنوال لی وطرا
|
|
قضیت بالثناله اوطار
|
زنده مانداز تعهد چو منی
|
|
نام او بالعشی و الابکار
|
آهو ار سنبل تتار چرید
|
|
نه به مشک است زنده نام تتار
|
تاری از رای او چو بغداد است
|
|
از عزیزی به کرخ ماند خوار
|
بل که تاز آن عزیز ری مصر است
|
|
خوار صد قاهره است و قاهره خوار
|
اوست عیسی و من حواری او
|
|
که حیاتم دهد به حسن جوار
|
خود ندارد حواری عیسی
|
|
روز کوری و حاجت شب تار
|
خصم خواهد که شبه او گردد
|
|
شبه عیسی کجا رود بر دار
|
نیک داند که فحل دورانم
|
|
دلم از چرخ ماده طبع افکار
|
نشکند قدر گوهر سخنم
|
|
نظم هر دیو گوهر مهذار
|
سگ آبی کدام خاک بود
|
|
که برد آب قندز بلغار
|
منم امروز سابق الفضلین
|
|
نتوان گفت لاحقند اغیار
|
که غبار براق من بر عرش
|
|
میرود وین خسان حسود غبار
|
این جدل نیست با نوآمدگان
|
|
که ز دیوان من خورند ادرار
|
بل مرا این مراست بار قدما
|
|
که مجلی منم در این مضمار
|
همه دزدان نظم و نثر مننند
|
|
دزد را چو ننهد محل نقار
|
لیک دزدی که شوختر باشد
|
|
بانگ دزدان برآورد ناچار
|
لیک غماز اوست نطق چنانک
|
|
عطسهی دزد و سرفهی طرار
|
گر چه حاسد به خاطرم زنده است
|
|
خاطرم کشت خواهد او را زار
|
مار صد سال اگر که خاک خورد
|
|
عاقبت خورد خاک باشد مار
|
این قصیده ز جمع سبعیات
|
|
ثامنه است از غرایب اشعار
|
از در کعبه گر درآویزند
|
|
کعبه بر من فشاندی استار
|
زد قفانبک را قفائی نیک
|
|
وامرء القیس را فکند از کار
|
کردم اطناب و گفتهاند مثل
|
|
حاطب اللیل مطنب مکثار
|
آخر نامه نام تاج کنم
|
|
که عسل باشد آخر انهار
|
هست طومار شکل جوی به خلد
|
|
چار جوی بهشت از این طومار
|
مردم مطلق است از آن نامش
|
|
آخر است از صحیفة الاذکار
|
عذر من بین در آخر قرآن
|
|
لفظ الناس را مکن انکار
|
تا به روز قیام یاد تو باد
|
|
واهب الروح، وارث الاعمار
|